بلغورلغتنامه دهخدابلغور. [ ب َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان چولائی خانه ، بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 823 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بلغورفرهنگ فارسی عمید۱. گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود؛ گندم نیمکوفته؛ دانۀ نیمکوبیده.۲. آشی که با این گندم نیمکوفته تهیه میشود؛ افشه؛ فروشک؛ فروشه.
بلغورلغتنامه دهخدابلغور. [ ب ُ ] (اِ) هرچیز درهم شکسته و درهم کوفته ، عموماً. (برهان ) (آنندراج ). || گندم نیم پخته که آن را در آسیا انداخته شکسته باشند، خصوصاً. (برهان ) (آنندراج ). گندم یا جو که بپزند سپس خشک و نیم کوب کرده در آش و دم پخت و جز آن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). اَفشه . بُربور.
بِلْغُوْرگویش گنابادی در گویش گنابادی گندم خرد شده و چند نیم شده ، نام یکی از حلیم های محلی گناباد است که با بلغور درست میشود و به حلیم بلغور معروف میباشد.
بلغور کردنلغتنامه دهخدابلغور کردن . [ ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ساختن بلغور. تهیه کردن بلغور. پله کردن . پله کوب کردن . جَرش . کبیده کردن . نیم کوب کردن . خرد کردن نه به حدّ آرد دانه های پخته ٔ گندم و جو و مانند آن را. پختن و پوست گرفتن و دونیم کردن گندم و جو و مانند آن . گندم پخته را پس از خشک شدن ب
بلغوربالغتنامه دهخدابلغوربا. [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بلغوروا. آش بلغور. آش که از بلغور سازند. جشیشه . و رجوع به بلغوروا شود.
بلغورشیرلغتنامه دهخدابلغورشیر. [ ب ُ ] (اِ مرکب ) گندم خردشده که با شیر می جوشانند و جهت غذای زمستان نگاه میدارند، و آن از غذاهای مردم جنوب خراسان است .
بلغوروالغتنامه دهخدابلغوروا. [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بلغوربا. آش بلغور. آش که از بلغور بسازند. رجوع به بلغور و بلغوربا شود.
بلغور کردنلغتنامه دهخدابلغور کردن . [ ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ساختن بلغور. تهیه کردن بلغور. پله کردن . پله کوب کردن . جَرش . کبیده کردن . نیم کوب کردن . خرد کردن نه به حدّ آرد دانه های پخته ٔ گندم و جو و مانند آن را. پختن و پوست گرفتن و دونیم کردن گندم و جو و مانند آن . گندم پخته را پس از خشک شدن ب
بلغور کردنلغتنامه دهخدابلغور کردن . [ ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ساختن بلغور. تهیه کردن بلغور. پله کردن . پله کوب کردن . جَرش . کبیده کردن . نیم کوب کردن . خرد کردن نه به حدّ آرد دانه های پخته ٔ گندم و جو و مانند آن را. پختن و پوست گرفتن و دونیم کردن گندم و جو و مانند آن . گندم پخته را پس از خشک شدن ب
بلغوربالغتنامه دهخدابلغوربا. [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بلغوروا. آش بلغور. آش که از بلغور سازند. جشیشه . و رجوع به بلغوروا شود.
بلغورشیرلغتنامه دهخدابلغورشیر. [ ب ُ ] (اِ مرکب ) گندم خردشده که با شیر می جوشانند و جهت غذای زمستان نگاه میدارند، و آن از غذاهای مردم جنوب خراسان است .
بلغوروالغتنامه دهخدابلغوروا. [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بلغوربا. آش بلغور. آش که از بلغور بسازند. رجوع به بلغور و بلغوربا شود.