بلماجلغتنامه دهخدابلماج . [ ب ُ / ب ُل َ ] (اِ) نوعی از کاچی ، و آن آشی باشد بی گوشت و بسیار آبکی و رقیق . (از برهان ). نوعی از آش که رقیق و پرآب و بی گوشت پزند مانند حریره . (غیاث ). و برخی این لغت را ترکی دانند. (برهان ) (آنندراج ) :
بلمزلغتنامه دهخدابلمز. [ ب ِ م َ ] (ترکی ، فعل ) بیلمز. سوم شخص مضارع مفرد منفی از مصدر بیلماق بمعنی نمی داند : بر فصیحان نکته می گیرد چو میگردد عرب جمله بلمز بر زبان دارد چو گردد ترکمان . نورالدین ظهوری (از آنندراج ).|| (ص ) در تد
بیلمزلغتنامه دهخدابیلمز. [ م َ ] (از ترکی ، ص ) (در ترکی بمعنی ِ «نمی داند») در تداول فارسی زبانان این کلمه مرادف نادان و سخت نادان بکار می رود. (یادداشت مؤلف ).
دل بیلمزلغتنامه دهخدادل بیلمز. [ دِ م َ ] (اِخ ) دهی از است از دهستان گرمادوز، بخش کلیبر، شهرستان اهر. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دل بیلمزلغتنامه دهخدادل بیلمز. [ دِ م َ ] (اِخ ) دهی است دهستان به به جیک ، بخش سیه چشمه شهرستان ماکو. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دیل بلمزلغتنامه دهخدادیل بلمز. [ ب ِ م َ ] (ترکی ، ص مرکب ) (مرکب از دیل = زبان + بلمز = نمیداند) در ترکی بمعنی زبان نمیداند. (آنندراج ). زبان نفهم .
بلماقلغتنامه دهخدابلماق . [ ب ُ ] (اِ) آردهاله . (یادداشت مرحوم دهخدا). آردتوله ، و آن آشی است مانندکاچی که مردمان فقیر خورند. و رجوع به بلماج شود.