بلند گردانیدنلغتنامه دهخدابلندگردانیدن . [ ب ُ ل َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) بلند کردن . افراشتن . بالا بردن . اًسناء. اًسنام . (تاج المصادربیهقی ). اًعلاء. اًکباح . (منتهی الارب ). اًنشاء.تَرقیة. تَسنیة. تَعلیة. تَمتع. سَمک . (تاج المصادربیهقی ). عُلوّ. قَفص . مُعالاة. (از منتهی الارب ). هَوء. || عظمت دادن
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب ُ ل َ ] (ص ، ق ) مقابل پست . (از برهان ). مرتفع و عالی و سرافراز. (ناظم الاطباء). کشیده . افراشته . برافراشته . مرتفع، در مقابل کوتاه و پست . (فرهنگ فارسی معین ). اشرف . أعلی . أعیط. افراخته . باذخ . أکوم . باسق . تِلو. جاهض . رفیع. رفیعة. سامک . سامکة. سامی . سَ
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب َ ل َ ] (ع اِ) اصل و ریشه ٔ حنا. (از تاج العروس ). بیحنخ . (منتهی الارب ).
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب َ ل َ / ب ِ ل َ ] (اِ) چوب بالائین درِ خانه . اسکفه . (برهان ) (آنندراج ). چوب چهارم که از سه چوب دیگر دروازه بالا باشد. (غیاث ). سردر. بلندین . پلندین : ازهیبت ار کند به در خارجی نظربفتد بر آستان در
بلنطلغتنامه دهخدابلنط. [ ب َ ن َ ] (ع اِ) چیزیست مانند رخام لیک نرم تر است از آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و زوزنی آن را به معنی عاج آورده است . (از اقرب الموارد).
بلندفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ کوتاه] دراز: چوب بلند.۲. قدکشیده؛ برافراشته؛ مرتفع: کوه بلند.۳. [مقابلِ پَست] [مجاز] پراهمیت؛ ارجمند: مقام بلند، نسب بلند.۴. [مجاز] مساعد: بخت بلند.۵. بسیار شدید و رسا: صدای بلند.⟨ بلند شدن: (مصدر لازم)۱. افراخته شدن.۲. بالا رفتن.۳. به
هوءلغتنامه دهخداهوء. [ هََ وْءْ ] (ع مص ) بلند گردانیدن چیزی را. || شادمان شدن به کسی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
افرازانیدنلغتنامه دهخداافرازانیدن . [ اَ دَ ] (مص ) بلند گردانیدن . سربلندگردانیدن . دارای سربلندی کنانیدن . (ناظم الاطباء).
اکباحلغتنامه دهخدااکباح . [ اِ ] (ع مص ) لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بلند گردانیدن ، گویند: قد اکبح (مجهولا)؛ ای شمخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). بلند گردانیدن . (آنندراج ).
اشادتفرهنگ فارسی عمید۱. برافراشتن چیزی.۲. بلند کردن بنا.۳. بلند گردانیدن قدر و منزلت کسی.۴. آشکار کردن چیزی.۵. نسبت دادن سخنی به کسی.
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب ُ ل َ ] (ص ، ق ) مقابل پست . (از برهان ). مرتفع و عالی و سرافراز. (ناظم الاطباء). کشیده . افراشته . برافراشته . مرتفع، در مقابل کوتاه و پست . (فرهنگ فارسی معین ). اشرف . أعلی . أعیط. افراخته . باذخ . أکوم . باسق . تِلو. جاهض . رفیع. رفیعة. سامک . سامکة. سامی . سَ
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب َ ل َ ] (ع اِ) اصل و ریشه ٔ حنا. (از تاج العروس ). بیحنخ . (منتهی الارب ).
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب َ ل َ / ب ِ ل َ ] (اِ) چوب بالائین درِ خانه . اسکفه . (برهان ) (آنندراج ). چوب چهارم که از سه چوب دیگر دروازه بالا باشد. (غیاث ). سردر. بلندین . پلندین : ازهیبت ار کند به در خارجی نظربفتد بر آستان در
بلندفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ کوتاه] دراز: چوب بلند.۲. قدکشیده؛ برافراشته؛ مرتفع: کوه بلند.۳. [مقابلِ پَست] [مجاز] پراهمیت؛ ارجمند: مقام بلند، نسب بلند.۴. [مجاز] مساعد: بخت بلند.۵. بسیار شدید و رسا: صدای بلند.⟨ بلند شدن: (مصدر لازم)۱. افراخته شدن.۲. بالا رفتن.۳. به
پیشانی بلندلغتنامه دهخداپیشانی بلند. [ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) که فاصله ٔ رستنگاه موی سر تا ابروان وی بسیار باشد. که جبهتی گشاده دارد. || خوش اقبال . بخت ور. نیک بخت . نیک طالع. نیک اختر. پیشانی دار.
داغ بلندلغتنامه دهخداداغ بلند. [ غ ِ ب ُ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از نشانی باشد که بسبب سجده کردن بسیاری در پیشانی مردم بهم رسد. (برهان ). داغ بلندان .
چرخ بلندلغتنامه دهخداچرخ بلند. [ چ َ خ ِ ب ُ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چرخ . آسمان . سپهر بلند. بلند آسمان . کنایه از آسمان و سپهر. چرخ گردان . چرخ گردنده : که گفتت برو دست رستم ببندنبندد مرا دست چرخ بلند. فردوسی .من آگاهی از فر یز
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب ُ ل َ ] (ص ، ق ) مقابل پست . (از برهان ). مرتفع و عالی و سرافراز. (ناظم الاطباء). کشیده . افراشته . برافراشته . مرتفع، در مقابل کوتاه و پست . (فرهنگ فارسی معین ). اشرف . أعلی . أعیط. افراخته . باذخ . أکوم . باسق . تِلو. جاهض . رفیع. رفیعة. سامک . سامکة. سامی . سَ