بله برانلغتنامه دهخدابله بران . [ ب َ ل ِ /ب َل ْ ل ِ ب ُ ] (اِ مرکب ) (از: بله محرف بلی ، که عروس در مقابل وکیل داماد گوید قبول را + بران ) در تداول عامه ، محل یا مجلسی که در آن از اولیای عروس قول و اجازه ای گیرند تزویج دختر را. احتفالی برای قول گرفتن و قول دادن
بله برانفرهنگ فارسی عمیدمراسمی که در آن خانوادههای عروس و داماد برای شرایط ازدواج با هم توافق کنند و جواب قبول از خانوادۀ عروس بگیرند.
بله برانفرهنگ فارسی معین(بَ ل ِ. بُ) (اِمر) (عا.) صحبت ها و قول و قرارهای قبل از عروسی بین خانواده - های عروس و داماد.
بله بله چیلغتنامه دهخدابله بله چی . [ ب َ ل ِ ب َ ل ِ ] (اِ مرکب ) آنکه از روی خوش آمد و تملق هر کار و گفته ای را تصدیق کند. آقابلی چی . رجوع به بلی چی شود.
چبچلهلغتنامه دهخداچبچله . [ چ َ چ َ ل َ / ل ِ ] (اِمص ) لغزش . سر خوردن روی یخ . (فرهنگ شعوری ) : در همه جا او نشود در خله راست روان را نبود چبچله .(از فرهنگ شعوری ).
بیلهلغتنامه دهخدابیله .[ ل َ / ل ِ ] (اِ) خشکی و جزیره ای میان دریا و رودخانه . پیله . (برهان ) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری ). زمین گشاده و خشک که میان دو شاخه آب بود. (شرفنامه ٔ منیری ). زمین خشک را گویند که در میان آب دریا و رودخانه واقع شود. (غیاث ) (از ان
بلعیلغتنامه دهخدابلعی . [ ب َ ] (اِ) نوعی عنبر ردی . (از یادداشت مرحوم دهخدا). از انواع بد عنبر باشد. رجوع به عنبر شود.
بلگهلغتنامه دهخدابلگه . [ ب َ گ َ / گ ِ ] (اِ) برگه . زردآلو و هلوی دو نیم شده و هسته در آورده و خشک کرده شده . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به برگه شود.
اذوذلغتنامه دهخدااذوذ. [ اَ ] (ع ص ) برّان . بسیار برنده .- سیف اذوذ ؛ شمشیر بران .- شفره ٔ اذوذ ؛ کارد بران .
بلهلغتنامه دهخدابله . [ ب َ ل َه ْ ] (ع اِ) نادانی . سلیم دلی . نیک نهادی . خوش خوئی . بی بدی . (منتهی الارب ). پائین تر و کمتر از حمق . (از دهار). بلاهت . بلاهة. || در اصطلاح علم اخلاق ، طرف تفریط است در حکمت و عبارت از تعطیل این فوت بود به اراده نه از روی خلقت ، و بالجمله طرف تفریط حکمت را
بلهلغتنامه دهخدابله . [ ب َ ل َه ْ ] (ع مص ) ابله شدن . (منتهی الارب ) (المصادر زوزنی ). ضعیف گشتن عقل ، و چنین شخصی را ابله گویند. (از اقرب الموارد). بَلاهة. بلاهت . || درماندن ، گویند بله عن حجته ؛ یعنی درماند از حجت آوردن . (منتهی الارب ).
بلهلغتنامه دهخدابله . [ ب َ ل ِ ] (از ع ، ق ) محرف بلی در تداول فارسی . بلی . آری . صاحب غیاث اللغات آن را به فتحتین ضبط کرده مینویسد: به تصرف لوطیان مخفف لفظ بلی که به معنی آری است . رجوع به بلی شود.- بله سَتّار ؛ مغیر بلی ای ستار. لوطیان و مقامران ولایت بیشتر خد
بلهلغتنامه دهخدابله . [ ب َ هََ ] (ع اسم فعل ) اسم فعل است به معنی دَع یعنی بمان ، و مابعد آن منصوب آید بر مفعولیت چنانکه گوئی : بله عمرا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دست بدار. بگذار. (دهار). ترک کن . فروگذار. || مصدر است به معنی ترک کردن . و اسم مابعد آن مجرور است بر اضافت . (منتهی ال
بلهلغتنامه دهخدابله . [ ب ِ ل َ ] (ترکی ، اِ) لفظ ترکی است به معنی چنان . (فرهنگ لغات عامیانه ). چنین .- اله و بله ؛ چنین و چنان .- امثال :بله دیگ بله چغندر ؛ مثل مرکب از کلمه ٔ بله ٔ ترکی است که معنی چنین
دره قبلهلغتنامه دهخدادره قبله . [ دَرْ رَ ق ِ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندره شهرستان سنندج . واقع در 59هزارگزی شمال باختری دیواندره و 12هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ دیواندره به سقز با 20
دوبلهلغتنامه دهخدادوبله . [ ل ِ ] (فرانسوی ، ص ) دوبرابر. مکرر. مضاعف .- دوبله ایستادن ؛ در اصطلاح رانندگی ، متوقف ساختن وسیله ٔ نقلیه ای در جنب وسیله ٔ نقلیه ٔ دیگر در کنار خیابان و قسمتی از راه عبور وسائط نقلیه را سد کردن .|| (اِ) عمل تغییر دادن مکالمه ٔ فیلم
خام ابلهلغتنامه دهخداخام ابله . [ اَ ل َه ْ ] (ص مرکب ) ابله خام . آنکه کارها از روی بیخردی کند. آنکه خیالات واهی در سر پرورد. احمق . ناپخته : محال اندیش و خام ابله بودهر کین سخن گویدنباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله .فرخی .
خربلهلغتنامه دهخداخربله . [ خ َ ب َ ل َ / ل ِ ] (اِ) دولاب . چرخاب . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : تا که ماه دولتت والا شد از چرخ بقانیست گریان درد یارت هیچکس جز خربله .ظهیر فاریابی (از فرهن
چلبلهلغتنامه دهخداچلبله . [ چ ُ ب ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) شتاب و اضطراب . (برهان ). اضطراب و شتاب و بیقراری . (ناظم الاطباء). شتاب و اضطراب . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || چیزی را گفته اند که بطریق انعام یا صله ٔ شعر و جادو به کسی دهند. (برهان ) (از رشیدی ). به