بلیللغتنامه دهخدابلیل . [ ب َ ] (اِ) مخفف بلیله که دارویی است . (از ناظم الاطباء). رجوع به بلیله شود.
بلیللغتنامه دهخدابلیل . [ ب َ ] (ع اِ) آواز. (منتهی الارب ). ناله و انین از خستگی و تعب . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). بَل ّ. و رجوع به بل شود. || قلیل بلیل ، اتباع است . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || باد سرد و نمناک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). باد سرد و باران .
بلیللغتنامه دهخدابلیل . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خان اندبیل ، بخش مرکزی شهرستان هروآباد. سکنه ٔ آن 353 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و عدس است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
بیلیللغتنامه دهخدابیلیل . [ ب ِ لیِل ْ ] (اِخ ) ادوارد دو. (1363 م .) شاه اسکاتلند پسر شاه جان دُ بیلیل . در 1332 م . به کمک ادوارد سوم به اسکاتلند تاخت و طرفداران دیوید دوم رامغلوب نمود. پس از بازگشت دیوید از فرانسه (<span cl
بیلیللغتنامه دهخدابیلیل . [ ب ِ لیِل ْ ] (اِخ ) جان دو. (1249 - 1315 م .) سومین پسر بیلیل (بارون )، در 1292 - 1296 م . پادشاه اسکاتلند بود. وی پس از مرگ مارگر
بیلیللغتنامه دهخدابیلیل . [ب ِ لیِل ْ ] (اِخ ) جان دو. بارون انگلیسی (1269 م .).مؤسس کالج بیلیل در آکسفرد، نایب السلطنه ٔ الکساندرسوم در اسکاتلند بود ولی بعنوان خیانت برکنار شد.
بلگللغتنامه دهخدابلگل . [ ب ِ گ َ ] (اِ) آب نیم گرم . (ناظم الاطباء). بلکل . بلکک . رجوع به بلکک و بلکل شود.
بلللغتنامه دهخدابلل . [ ب َ ل َ ] (ع اِ) تری و نمناکی . (منتهی الارب ). تری . (دهار) (از ذیل اقرب الموارد) (غیاث ). نم . ندی . نداوت . رطوبت . ندوت .- بلل شبهه ؛ در اصطلاح فقهی ، تری زیر جامه ٔ نائم که در بیداری نداند چیست . تری که مرد در جامه بیند و نداند چیست .
بلیلالغتنامه دهخدابلیلا. [ ب َ ] (اِخ ) نام حضرت امیرالمؤمنین ابوالحسن علی بن ابی طالب علیه السلام است در انجیل عیسی . (از برهان ) (از ناظم الاطباء).
بلیلانهلغتنامه دهخدابلیلانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) ممال بلالانه . سزاوار پوشیده شدن بلال که مؤذن حضرت صلی اﷲ علیه و آله باشد. (ناظم الاطباء) : عبای بلیلانه در بر کنندبه دخل حبش جامه ٔ زر کنند.سعدی .</
بلیلجلغتنامه دهخدابلیلج . [ ب َ لی ل َ ] (معرب ، اِ) معرب بلیله است . (منتهی الارب ). بلیله . (دهار) (زمخشری ). به فارسی بلیله گویند. (از الفاظ الادویة) (از اختیارات بدیعی ). ثمر درخت هندی است مایل به استداره و بزرگتر از عفص ، شبیه به هلیله ٔ چینی ، و پوست او رقیق تر از پوست هلیله ، و مستعمل پ
بلیلوندلغتنامه دهخدابلیلوند. [ ب ِ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کرگاه ، بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. سکنه ٔ آن 200 تن ، آب آن از چاه و رودخانه ٔ طاف و محصول آن غلات است . ساکنان این ده از طایفه ٔ بهاروند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="ltr"
بلیلهلغتنامه دهخدابلیله . [ ب َ لی ل َ / ل ِ ](اِ) دوائی است قابض و طبیعت آن سرد و خشک است در دویم و سوم ، معرب آن بلیلج باشد. (برهان ). ثمر درختی که به هندی بهیرا گویند. (از غیاث ). درختی از نواحی حاره بومی هند، و میوه ٔ آن در طب بکار است (گااوبا).(یادداشت مر
ام البلیللغتنامه دهخداام البلیل . [ اُم ْ مُل ْ ب َ ] (ع اِ مرکب ) مرگ . (المرصع). داهیة. (المرصع). در ذیل اقرب الموارد.از تاج العروس «بلیل » (بی ام ) بمعنی رنج آمده است .
صوعةلغتنامه دهخداصوعة. [ ص َ ع َ ] (اِخ ) پشته ای است . در شعر ابن مقبل : لمن ظعن هبت بلیل فاصبحت بصوعة تحدی کالفسیل المکمم .(معجم البلدان ).
بللغتنامه دهخدابل . [ ب َل ل ] (ع ص ) حریص . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنکه حقوق مردم را از خود به سوگند باطل کند و بازدارد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دیردارنده ٔ وام و سوگندخوار ستمکار. (ازمنتهی الارب ). شخص مَطول . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || مرد سخت خصومت جنگجو. (من
ضبحةلغتنامه دهخداضبحة. [ ض َ ح َ ] (ع اِ) صیحة. آواز، و منه الحدیث : لایخرجن احدکم الی ضبحة بلیل ؛ ای صیحة یسمعها فلعله یصیبه مکروه و یروی صبحة. (منتهی الارب ).
لیلیلغتنامه دهخدالیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) بنت بلال او بلیل الانصاریة. اخت ابی لیلی و هی عمة عبدالرحمن بن ابی لیلی . قال ابوعمر بایعت النبی و روت عنه . (الاصابة ج 8 ص 180).
بلیلالغتنامه دهخدابلیلا. [ ب َ ] (اِخ ) نام حضرت امیرالمؤمنین ابوالحسن علی بن ابی طالب علیه السلام است در انجیل عیسی . (از برهان ) (از ناظم الاطباء).
بلیلانهلغتنامه دهخدابلیلانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) ممال بلالانه . سزاوار پوشیده شدن بلال که مؤذن حضرت صلی اﷲ علیه و آله باشد. (ناظم الاطباء) : عبای بلیلانه در بر کنندبه دخل حبش جامه ٔ زر کنند.سعدی .</
بلیلجلغتنامه دهخدابلیلج . [ ب َ لی ل َ ] (معرب ، اِ) معرب بلیله است . (منتهی الارب ). بلیله . (دهار) (زمخشری ). به فارسی بلیله گویند. (از الفاظ الادویة) (از اختیارات بدیعی ). ثمر درخت هندی است مایل به استداره و بزرگتر از عفص ، شبیه به هلیله ٔ چینی ، و پوست او رقیق تر از پوست هلیله ، و مستعمل پ
بلیلوندلغتنامه دهخدابلیلوند. [ ب ِ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کرگاه ، بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. سکنه ٔ آن 200 تن ، آب آن از چاه و رودخانه ٔ طاف و محصول آن غلات است . ساکنان این ده از طایفه ٔ بهاروند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="ltr"
بلیلهلغتنامه دهخدابلیله . [ ب َ لی ل َ / ل ِ ](اِ) دوائی است قابض و طبیعت آن سرد و خشک است در دویم و سوم ، معرب آن بلیلج باشد. (برهان ). ثمر درختی که به هندی بهیرا گویند. (از غیاث ). درختی از نواحی حاره بومی هند، و میوه ٔ آن در طب بکار است (گااوبا).(یادداشت مر
حبلیللغتنامه دهخداحبلیل . [ ح ُ ] (ع اِ) جانوری است کوچک که می میرد و ازباران زنده میگردد! (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
رعبلیللغتنامه دهخدارعبلیل . [ رَ ب َ ] (ع ص ) باد سخت که بر یک مهب نوزد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). رعبلة. رجوع به رعبلة شود.
شنبلیللغتنامه دهخداشنبلیل . [ شَم ْ ب َ ] (اِ) شنبلیله . شمبلیله . حلبه . (ناظم الاطباء). رجوع به شنبلیله شود.
ام البلیللغتنامه دهخداام البلیل . [ اُم ْ مُل ْ ب َ ] (ع اِ مرکب ) مرگ . (المرصع). داهیة. (المرصع). در ذیل اقرب الموارد.از تاج العروس «بلیل » (بی ام ) بمعنی رنج آمده است .
تبلیللغتنامه دهخداتبلیل . [ ت َ ] (ع مص )نیک تر کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): بلله بالماء تبلیلاً. (ناظم الاطباء).