بندانلغتنامه دهخدابندان . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نهبندان است که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 208 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بندانلغتنامه دهخدابندان . [ ب َ ] (پسوند) این کلمه بصورت مزید مؤخر به کلمات می پیوندند و بیشتر معنی مصدری یا وصفی بدانها می دهد: دربندان . حنابندان . میوه بندان . یخ بندان . شیشه بندان . آینه بندان . شهربندان .
بندگانلغتنامه دهخدابندگان . [ ب َ دَ / دِ ] (اِ) جمع بنده : خدای را نستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود. رودکی .بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی ). وبدست بندگان ج
بندپایانفرهنگ فارسی عمیدجانورانی بدون استخوان و با پوستی سخت و بندبند که هر سال پوستاندازی میکنند، مانند حشرات، سختپوستان، و عنکبوتیان.
آینه بندانلغتنامه دهخداآینه بندان . [ ی ِ ن َ / ن ِ ب َ ] (اِمص مرکب ) عمل تزیین خانه و کوی با نهادن آیینه ٔ بسیار بر دیوارها و جز آن .
شیشه بندانلغتنامه دهخداشیشه بندان . [ شی ش َ / ش ِ ب َ ] (اِمص مرکب ) (از عدد شش ) خرس . زاج سور. رسم شب ششم زه . مهمانی ولادت در شب ششم . سوری به شب ششم وضع حمل . (یادداشت مؤلف ). || رسوم و اعمال خرافی زنانه در آن شب . (یادداشت مؤلف ).
کهریزک بندگانلغتنامه دهخداکهریزک بندگان . [ ک َ زَ ب َ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهنام سوخته است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 448 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
بنداندازلغتنامه دهخدابندانداز. [ ب َ اَ ] (نف مرکب )زنی که با بند موی صورت زنان را درآورد. سلمانی زن .(فرهنگ فارسی معین ). بنداندازنده . زنی که موی روی زنان کند. آنکه موی فضول از روی و پای زنان بردارد.
بنداندازانلغتنامه دهخدابنداندازان . [ ب َ اَ ] (اِ مرکب ) مراسمی است که هنگام بند انداختن نوعروس برای نخستین بار برگزار میشود. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ).
بنداندنلغتنامه دهخدابنداندن . [ ب َ دَ ] (مص ) منجمد کردن : برودت به افراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند، پیش از آن که آب شود و همچنان بسته به زمین آید. آن جوهر را برف گویند. (رساله ٔ کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ). چون برودت بر قدری از بخار مستولی شود و آن بخار را میب
بنداندازلغتنامه دهخدابندانداز. [ ب َ اَ ] (نف مرکب )زنی که با بند موی صورت زنان را درآورد. سلمانی زن .(فرهنگ فارسی معین ). بنداندازنده . زنی که موی روی زنان کند. آنکه موی فضول از روی و پای زنان بردارد.
بنداندازانلغتنامه دهخدابنداندازان . [ ب َ اَ ] (اِ مرکب ) مراسمی است که هنگام بند انداختن نوعروس برای نخستین بار برگزار میشود. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ).
بنداندنلغتنامه دهخدابنداندن . [ ب َ دَ ] (مص ) منجمد کردن : برودت به افراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند، پیش از آن که آب شود و همچنان بسته به زمین آید. آن جوهر را برف گویند. (رساله ٔ کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ). چون برودت بر قدری از بخار مستولی شود و آن بخار را میب
بنداندازفرهنگ فارسی عمیدزنی که پیشهاش بند انداختن به چهرۀ زنان است و موهای صورت زنان را با نخ میکَنَد.
دربندانلغتنامه دهخدادربندان . [ دَ ب َ ] (اِ مرکب ) محاصره . حصار. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربند. حصارداری : در آن سالی کجا روید به سنگ خاره بر نعمت ز خصم او به شهر خصم باشد قحط و دربندان . قطران .در این مدت که دربندان بود،بقدر صدهزار
دربندانلغتنامه دهخدادربندان . [ دَ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، واقع در 18هزارگزی شمال باختری اصطهبانات در کنار راه فرعی اصطهبانات به خرامه . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).<b
دستاربندانلغتنامه دهخدادستاربندان . [ دَ ب َ ] (اِ مرکب ) ج ِ دستاربند. کنایه از سادات و صدور و نقبا و علما و قضات و فضلا و مفتیان و درویشان و امثال ایشان باشد و به عربی ارباب العمایم خوانند. (برهان ). آخوندان . ملایان . مشایخ : دستاربندان از قم و کاشان چنان مستولی بودند مگر
دستجرد نعلبندانلغتنامه دهخدادستجرد نعلبندان . [ دَ ج ِ دِ ن َ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور واقع در 6هزارگزی جنوب نیشابور. آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
ششبندانلغتنامه دهخداششبندان . [ ش َ / ش ِ ب َ ] (اِ مرکب ) درخت تاک صحرایی که به تازی کرمةالسوداء و به شیرازی سیاه دارو گویند. (ناظم الاطباء). درخت تاک صحرایی که مانند عشقه بر درختها پیچد. (از آنندراج ) (از برهان ). کرمةالسوداء. سیاه دارو. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی