بندندهلغتنامه دهخدابندنده . [ ب َ دَ دَ / دِ ] (نف ) بندکننده . (فرهنگ فارسی معین ). || (ن مف ) در بیت زیر ظاهراً بسته و زنجیری معنی میدهد : گفت که دیوانه نه ای ، لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم ، سلسله بندنده شدم .<p c
بندندهفرهنگ فارسی عمیدکسی که چیزی را میبندد: ◻︎ گفت که دیوانه نهای، لایق این خانه نهای / رفتم و دیوانه شدم سلسلهبندنده شدم (مولوی۲: ۵۴۰).
مستنکحلغتنامه دهخدامستنکح . [ م ُ ت َ ک ِ ] (ع ص ) عقد زناشوئی بندنده . (از منتهی الارب ). رجوع به استنکاح شود.
زبان بندفرهنگ فارسی معین( ~. بَ) (ص فا. اِمر.) = زبان بندنده : نوعی افسون که به توسط آن زبان کسی را ببندند تا سخن نگوید و راه خلاف نپیماید.
منتحللغتنامه دهخدامنتحل . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص ) چیز کسی را جهت خود دعوی کننده و شعر دیگری را بر خود بندنده و خود را به مذهبی بندنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : وین جاهلان ملمعکارند و منتحل زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نین
متخاطرلغتنامه دهخدامتخاطر. [ م ُت َ طِ ] (ع ص ) گرو بندنده با هم . (آنندراج ). با یکدیگر گروبسته . (ناظم الاطباء). و رجوع به تخاطر شود.
محدجلغتنامه دهخدامحدج . [ م ُ دِ ] (ع ص ) حدج بندنده بر شتر (حدج مرکبی است زنان را مانند محفه و هودج ). (آنندراج ).