بنگلغتنامه دهخدابنگ . [ ب َ ] (اِ) سانسکریت «بهنگ » . اوستا «بنگهه » . پهلوی «منگ » (کنب ). بنج و منج معرب آن است و آن به حشیش اطلاق شود. گاه برگ آن و گاه دانه ٔ آن (چرس ) را فروشند. دانه های کوبیده ٔ بنگ را با شیر مخلوط کنند و در کره بزنند تا روغن بنگ بدست آید. مایع آن (بنگاب ) را مانند چای
بنگلغتنامه دهخدابنگ . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 210 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
بنگلغتنامه دهخدابنگ . [ ب ُ ] (اِ) مخفف بانگ است : از هیچ دیه کس بنگ خروه نمی شنید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 358).
بنگفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) گیاهی یکساله که از آن مواد مخدر و الیاف گرفته میشود؛ شاهدانه.۲. گَردی مخدر که از سرشاخهای این گیاه گرفته میشود و بهصورت تدخین یا خوردن مصرف میشود.
بنگ بنگواژهنامه آزاد(اصفهان، سده) بَنگ بَنگ؛ صدای بلند. «سرم بنگ بنگ می کنه»، یعنی «سردرد گرفته ام»، مثلاً از صداهای بلند یا تردد در جاهای شلوغ و پر سروصدا.
بینیلغتنامه دهخدابینی . (اِ) ترجمه ٔ انف . ظاهراً مرکب است از بین بمعنی بینش و یای نسبت زیرا که این عضو مرئی میشود یا آنکه متصل بچشم که محل بینش است واقع شده و بهر تقدیر از صفات و تشبیهات اوست یعنی آنچه در اشعار می آید از: قلم ، نرگس ، الف ، انگشت و جز آن . (آنندراج از بهار عجم ). مضاعف «نای
بینگلغتنامه دهخدابینگ . (اِخ ) جان . (1704 - 1757 م .) دریاسالار انگلیسی ، پسر جورج بینگ ملقب به وایکاونت تارینگتن . در 1756 م . که فرانسویان به جزیره ٔ مینورکا هجوم بردند، بینگ مأمور شد که
بنگ بنگواژهنامه آزاد(اصفهان، سده) بَنگ بَنگ؛ صدای بلند. «سرم بنگ بنگ می کنه»، یعنی «سردرد گرفته ام»، مثلاً از صداهای بلند یا تردد در جاهای شلوغ و پر سروصدا.
بنگاهلغتنامه دهخدابنگاه . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) مرکب از: بن + گاه (ادات مکان ). (از حاشیه ٔبرهان چ معین ). منزل و مکان . (برهان ) (آنندراج ). منزل . مسکن . جای باش . (فرهنگ فارسی معین ) : بر آب فرات است بنگاه من وز آنجا بدین بیشه بد راه من . ف
بنگرهلغتنامه دهخدابنگره . [ ب ِ گ َ رَ ] (اِ) ریسمانی که در محل رشتن پنبه بر دوک پیچیده گردد. (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ) (انجمن آرا).
بنگریدنلغتنامه دهخدابنگریدن . [ ب ِ گ َدَ ] (مص ) از مصدر نگریستن . تماشا کردن . ملاحظه کردن . دیدن . نگاه کردن . رجوع به نگریستن و نگریدن شود.
بنگشلغتنامه دهخدابنگش . [ ب َ گ ِ ] (اِ) لفظی است که آنرا بعربی بلع میگویند. (برهان ) (آنندراج ). بلع. (ناظم الاطباء). بلع. فروبردن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بنگشتن شود.
بنگاهلغتنامه دهخدابنگاه . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) مرکب از: بن + گاه (ادات مکان ). (از حاشیه ٔبرهان چ معین ). منزل و مکان . (برهان ) (آنندراج ). منزل . مسکن . جای باش . (فرهنگ فارسی معین ) : بر آب فرات است بنگاه من وز آنجا بدین بیشه بد راه من . ف
بنگ دانهلغتنامه دهخدابنگ دانه . [ ب َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) گیاهی است از تیره ٔ بادنجانیان که علفی و دوساله است . و ارتفاعش بین 40 تا 60 سانتی متر است و برگهایش پوشیده از کرک و چسبنده است . گل آ
بنگ رنگلغتنامه دهخدابنگ رنگ . [ ب َ رَ ](اِ مرکب ) ضیق النفس . (ناظم الاطباء). ضیق النفس . تنگی نفس . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص مرکب ) گرفتار ضیق النفس . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
بنگرهلغتنامه دهخدابنگره . [ ب ِ گ َ رَ ] (اِ) ریسمانی که در محل رشتن پنبه بر دوک پیچیده گردد. (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ) (انجمن آرا).
بنگریدنلغتنامه دهخدابنگریدن . [ ب ِ گ َدَ ] (مص ) از مصدر نگریستن . تماشا کردن . ملاحظه کردن . دیدن . نگاه کردن . رجوع به نگریستن و نگریدن شود.
دبنگلغتنامه دهخدادبنگ . [ دَ ب َ ] (ص ) در تداول عامه ، سخت احمق . بی مغز. دشنام گونه ای است مر احمق را. نادان . ابله . گول . مرد ابله و بداندام . (آنندراج ). مردم مجدر و بدشکل و تنبل . (ناظم الاطباء). تبنگ . کودک قوی البدن و صحیح الاعضاء. (شعوری ) : تا رشته به دست
ستربنگلغتنامه دهخداستربنگ . [ س ُ ت ُ ب َ ] (اِ) نام پرنده ای است . (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
لبنگلغتنامه دهخدالبنگ . [ ل َ ب َ ] (اِ) کرمی باشد که آن رادیوک خوانند و به عربی اَرَضه گویند. (برهان ). کرم چوبخوار که به عربی اَرضَه گویند. (آنندراج ). موریانه : شیاطین گفتند این کار ارضه است یعنی لبنگ . (تفسیرابی الفتوح ج 4 ص 162
هربنگلغتنامه دهخداهربنگ . [ هَُ ب َ ] (اِ) گیاهی است که در ایام بهار در میان زراعت گندم بهم میرسد و غوزه ای دارد مانند غوزه ٔ لاله و در درون آن چند دانه ٔ گندم نارسیده می باشد که خوردن آن مردم را بی شعور گرداندو اگر بیشتر خورند جنون و دیوانگی آورد. (برهان ).