اشمامفرهنگ فارسی عمید۱. بوییدن؛ بوییدن چیزی؛ بو کردن.۲. بو بردن.۳. بویانیدن.۴. (ادبی) با لب اشاره کردن به حرکت حرفی بدون آنکه صوت شنیده شود.
گزک زدنلغتنامه دهخداگزک زدن . [ گ َزَ زَ دَ ] (مص مرکب ) گزک زدن زخم ؛ تشنج و بدی زخم از آب برداشتن ، یا بو بردن . و رجوع به گزک زده شود.
اودردنلغتنامه دهخدااودردن . [ دُ دَ ] (مص ) بر وزن بو بردن ، بلغت زند و پازند به معنی مردن و از عالم رفتن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ). رفتن از این جهان فانی . (ناظم الاطباء) .