بو کردنلغتنامه دهخدابو کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج ). بوی چیزی را استشمام کردن . بوییدن . (فرهنگ فارسی معین ).بوئیدن . استشمام . (یادداشت بخط مؤلف ) : باغبان ورنه گشوده ست گلستان ترابو نکرده ست صبا سیب زنخدان ترا. <p class="aut
بو کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. استشمام کردن، بو کشیدن، بوییدن ۲. بدبو شدن، متعفن شدن ۳. له شدن، فاسد شدن
بوژی کِشندهtractive bogie, motored bogieواژههای مصوب فرهنگستانبوژی موتورداری که چرخ- محورهای آن هریک بهتنهایی یا بهطور مشترک ازطریق یک جعبهدنده به حرکت درمیآید
بوژی موتوردارpowered bogie, motor bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که دارای نیروی محرک یا موتور است و معمولاً در قطارهای خودکِشَند به کار میرود
بوژیbogie 1, truckواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای شامل چهار یا شش چرخ که بهصورت جفت در زیر وسیلۀ نقلیۀ ریلی طویل نصب میشود و ازطریق لولایی مرکزی حرکت و انعطاف وسیلۀ نقلیۀ را در پیچها تسهیل میکند
بوژی خودفرمانself steering bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که از اتصال انعطافپذیر مجموعۀ چرخـ محورها با قاب بوژی تشکیل میشود و جهت محورها را با شعاع انحنای پیچ هماهنگ میکند
بواسی کردنلغتنامه دهخدابواسی کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) این کلمه در شاهد زیر آمده و از ریشه ٔ ب و س و و بمعانی درشتی کردن و بزرگی کردن و آزار دادن مردم است : و آن جماعت که از همه بواسی میکردند هر یک با سر پیشه ٔ اول خود رفتند. (تاریخ غازان خان ص <span class="hl" dir="l
بود کردنلغتنامه دهخدابود کردن . [ ک َدَ ] (مص مرکب ) سوخت را بود کردن ؛ مالیات معدوم قریه ای را به قراء دیگر بخشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
بوس کردنلغتنامه دهخدابوس کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بوسیدن : سخنگوی رومی چو پاسخ شنیدزمین بوس کرد آفرین گسترید. فردوسی .چو رستم به نزدیک مهتر رسیدزمین بوس کرد آفرین گسترید.فردوسی .
بوش کردنلغتنامه دهخدابوش کردن . [ ب َ وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سعی کردن . کوشیدن . جهد کردن . جد کردن در کار. (یادداشت بخط مؤلف ) : جد؛ بوش کردن . (المصادر زوزنی چ بینش ص 97). الانکماش ؛ شتافتن و بوش کردن .(تاج المصادر بیهقی نسخه خطی ص <spa
smellدیکشنری انگلیسی به فارسیبو، بویایی، استشمام، رایحه، شامه، بوکشی، بوییدن، بو کردن، بو دادن، رایحه داشتن، حاکی بودن از
بولغتنامه دهخدابو. [ ب َوو ] (ع اِ) پوست شتربچه که پر از کاه و مانند آن کرده بر آن شتران دوشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): فلان اخدع من البو و انکد من اللو. (اقرب الموارد). || بچه ٔ ناقه . || خاکستر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرد گول . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (نا
بولغتنامه دهخدابو. (اِ) بوی . رایحه . (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). رایحه و تأثیری که به واسطه ٔ تصاعد پاره ٔ اجسام در قوه ٔ شامه حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). و با لفظ بردن و برداشتن و شنیدن و کشیدن و گرفتن و ستدن مستعمل است . (آنندراج ). آنچه ب
بولغتنامه دهخدابو. (ع اِ) مانکن . صورت از انسانی که با چوب یا گچ ساخته باشند. عروسک پشت پرده . (از دزی ج 1 ص 124).
بولغتنامه دهخدابو. (ع اِ) مخفف ابو یعنی پدر. (ناظم الاطباء). مخفف ابو در فارسی . مانند بومسلم . بوعلی . بوحنیفه . بولهب . بوجهل . بوبکر. بوسهیل . بوسعید. بوشکور. بونواس . بوالقاسم . بومعشر. بوالحسن ... (یادداشت بخط مؤلف ) : سپهدار چون بوالمظفر بودسر لشکر از
بولغتنامه دهخدابو. [ ب َ ] (ع اِ) پوست شتربچه ٔ پرکاه کرده را گویند که پیش ناقه ٔ بچه مرده برند تا بگمان فرزند خود شیر بدهد. (برهان ) (انجمن آرا)(آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
دبولغتنامه دهخدادبو. [ دِ ] (اِخ ) نام دریاچه ای واقع در 240 هزارگزی جنوب غربی تمبکتو در کشور سودان غربی . تازیان بدان نام «بحر طیب » داده اند. (قاموس اعلام ترکی ).
درنبولغتنامه دهخدادرنبو. [ دَ رَم ْ / دُ رَم ْ ] (اِ) مخفف درنونهو است . (لغت محلی شوشتر - خطی ). رجوع به درنونهو شود.
دست انبولغتنامه دهخدادست انبو. [ دَ اَم ْ ] (اِ مرکب ) دست انبویه . دستنبویه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) : یار دست انبو به دستم داد و دستم بو گرفت وه چه دست انبو که دستم بوی دست او گرفت . ؟و رجوع به دست انبویه شود.
دستنبولغتنامه دهخدادستنبو. [ دَ تَم ْ ] (اِ مرکب ) دستنبوی . دست بویه . شمام . دستنبویه . شمامه . ابن البیطار گوید در شام آن را لفاح گویند با اینکه لفاح چیز دیگر است . (یادداشت مرحوم دهخدا). گلوله ای از عنبر و مشک و دیگر عطریات که به دست گرفته ببویند. (جهانگیری ) شمامه . لُفّاح . (دهار) <span c