بو گرفتنلغتنامه دهخدابو گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) بو یافتن چیزی . کسب بو کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم به تنهایی چو عنقا خو گرفتم . نظامی .|| گندیدن .بدبو شدن . (فرهنگ فارسی معین ). متعفن شدن . بدبو و
بوژی کِشندهtractive bogie, motored bogieواژههای مصوب فرهنگستانبوژی موتورداری که چرخ- محورهای آن هریک بهتنهایی یا بهطور مشترک ازطریق یک جعبهدنده به حرکت درمیآید
بوژی موتوردارpowered bogie, motor bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که دارای نیروی محرک یا موتور است و معمولاً در قطارهای خودکِشَند به کار میرود
بوژیbogie 1, truckواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای شامل چهار یا شش چرخ که بهصورت جفت در زیر وسیلۀ نقلیۀ ریلی طویل نصب میشود و ازطریق لولایی مرکزی حرکت و انعطاف وسیلۀ نقلیۀ را در پیچها تسهیل میکند
بوژی خودفرمانself steering bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که از اتصال انعطافپذیر مجموعۀ چرخـ محورها با قاب بوژی تشکیل میشود و جهت محورها را با شعاع انحنای پیچ هماهنگ میکند
بوسه گرفتنلغتنامه دهخدابوسه گرفتن . [ س َ / س ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) مرادف بوسه خوردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 66). کسی را بوسیدن . (فرهنگ فارسی معین ) : کسی که بوسه گرفتش بوقت خنده زدن به برگرفتن م
بوی گرفتنلغتنامه دهخدابوی گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) برشته شدن . || متعفن و فاسد و ضایع شدن . (ناظم الاطباء).
رنگ و بوی گرفتنلغتنامه دهخدارنگ و بوی گرفتن . [ رَ گ ُگ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کر و فر پیدا کردن . جلال و جمال گرفتن . رونق و صفا و طمطراق یافتن . رنگ و آب گرفتن . رنگ و نم گرفتن . (از آنندراج ). رجوع به رنگ و بوی و رنگ و نم گرفتن و رنگ و آب گرفتن شود : چنانش نمای از دل راه جو
خنوزلغتنامه دهخداخنوز. [ خ ُ ] (ع مص ) بو گرفتن گوشت . متعفن شدن . خنز. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
استرواحفرهنگ فارسی معین(اِ تِ) [ ع . ] 1 - (مص م .) آسایش جستن . 2 - (مص ل .) آسایش یافتن ، برآسودن . 3 - بو گرفتن ، گندیدن .
دفرلغتنامه دهخدادفر. [ دَ ف َ ] (ع مص ) بدبو شدن طعام . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تیز بوی و تیزگند شدن . (المصادر زوزنی ). بو گرفتن . بدبو و عفن و متعفن و گنده شدن . گندیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || افتادن کرم در طعام و در گوشت . || خوار و ذلیل شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب ا
بوفرهنگ فارسی عمید۱. = بوییدن۲. (اسم) آنچه بهوسیلۀ بینی و قوۀ شامه احساس میشود؛ رایحه.۳. (اسم) [مجاز] اثر.۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] امید.⟨ بو برداشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] بو گرفتن؛ بوناک شدن.⟨ بو بردن: (مصدر لازم)۱. احساس بو کردن.۲. [قدیمی] اندک اطلاعی از یک امر پنها
بولغتنامه دهخدابو. [ ب َوو ] (ع اِ) پوست شتربچه که پر از کاه و مانند آن کرده بر آن شتران دوشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): فلان اخدع من البو و انکد من اللو. (اقرب الموارد). || بچه ٔ ناقه . || خاکستر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرد گول . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (نا
بولغتنامه دهخدابو. (اِ) بوی . رایحه . (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). رایحه و تأثیری که به واسطه ٔ تصاعد پاره ٔ اجسام در قوه ٔ شامه حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). و با لفظ بردن و برداشتن و شنیدن و کشیدن و گرفتن و ستدن مستعمل است . (آنندراج ). آنچه ب
بولغتنامه دهخدابو. (ع اِ) مانکن . صورت از انسانی که با چوب یا گچ ساخته باشند. عروسک پشت پرده . (از دزی ج 1 ص 124).
بولغتنامه دهخدابو. (ع اِ) مخفف ابو یعنی پدر. (ناظم الاطباء). مخفف ابو در فارسی . مانند بومسلم . بوعلی . بوحنیفه . بولهب . بوجهل . بوبکر. بوسهیل . بوسعید. بوشکور. بونواس . بوالقاسم . بومعشر. بوالحسن ... (یادداشت بخط مؤلف ) : سپهدار چون بوالمظفر بودسر لشکر از
بولغتنامه دهخدابو. [ ب َ ] (ع اِ) پوست شتربچه ٔ پرکاه کرده را گویند که پیش ناقه ٔ بچه مرده برند تا بگمان فرزند خود شیر بدهد. (برهان ) (انجمن آرا)(آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
دبولغتنامه دهخدادبو. [ دِ ] (اِخ ) نام دریاچه ای واقع در 240 هزارگزی جنوب غربی تمبکتو در کشور سودان غربی . تازیان بدان نام «بحر طیب » داده اند. (قاموس اعلام ترکی ).
درنبولغتنامه دهخدادرنبو. [ دَ رَم ْ / دُ رَم ْ ] (اِ) مخفف درنونهو است . (لغت محلی شوشتر - خطی ). رجوع به درنونهو شود.
دست انبولغتنامه دهخدادست انبو. [ دَ اَم ْ ] (اِ مرکب ) دست انبویه . دستنبویه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) : یار دست انبو به دستم داد و دستم بو گرفت وه چه دست انبو که دستم بوی دست او گرفت . ؟و رجوع به دست انبویه شود.
دستنبولغتنامه دهخدادستنبو. [ دَ تَم ْ ] (اِ مرکب ) دستنبوی . دست بویه . شمام . دستنبویه . شمامه . ابن البیطار گوید در شام آن را لفاح گویند با اینکه لفاح چیز دیگر است . (یادداشت مرحوم دهخدا). گلوله ای از عنبر و مشک و دیگر عطریات که به دست گرفته ببویند. (جهانگیری ) شمامه . لُفّاح . (دهار) <span c