بوالکنجکلغتنامه دهخدابوالکنجک . [ بُل ْ ک َ ج َ ] (ص ، اِ) رجوع به بلکنجک شود : ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو بچشم مردمان بوالکنجک .شهید.
بولکنجکلغتنامه دهخدابولکنجک . [ ک َ ج َ ] (اِ) بلکنجک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ابوالکنجک و بوالکنجک و بلکنجک شود.
آرشلغتنامه دهخداآرش . [ رَ ] (اِ) اَرَش : شاعر که دید به قدِ کاونجک بیهوده گوی و نحسک و بوالکنجک از ...ن خر فروتر و پنج آرش می برجهد سبکتر اَز منجک .منجیک .
بوالگنجکلغتنامه دهخدابوالگنجک . [ بُل ْ گ ِ ج َ ] (ص ، اِ) هر چیز که آن عجیب و غریب و طرفه باشد و دیدنش خنده آورد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به بوالکنجک و بلکنجک شود. || طناز و عشوه گر. (ناظم الاطباء).
کاونجکلغتنامه دهخداکاونجک . [ وَ ج َ ] (اِ) خیار بادرنگی را گویند که سبز و تازه و بزرگ باشد. (برهان ) : شاعر که دید به قد کاونجک بیهوده گوی و نحسک و بوالکنجک . ابوالمؤید.ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک . <