بوزلغتنامه دهخدابوز. (اِ) اسب نیله که رنگش به سفیدی گراید. (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || اسب جلد و تند و تیز. (برهان ). مطلق اسب تند و تیز. (رشیدی ). اسب تند و تیز. (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). اسب تندرو. اسب جلد. (فرهنگ فارسی معین ) <span cl
بوزلغتنامه دهخدابوز. [ ب َ / بُو ] (اِ) سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن هم میرسد. (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ). روئیدگی و سبزیی که بواسطه ٔ رطوبت بر روی نان و پنیر و جامه و گلیم و پلاس و جز آنها بهم میرسد. (ناظم الاطباء).
بوزفرهنگ فارسی عمید۱. اسب نیله.۲. اسب تندرو.۳. (اسم) [مجاز] چابک و تیزهوش: ◻︎ شاگرد تو من باشم گر کودن و گر بوزم / تا زآن لب خندانت یک خنده بیاموزم (مولوی: لغتنامه: بوز).
بوش سر کوچک دستهپیستونpiston pin bushing,small end bushing,connecting rod small end bushواژههای مصوب فرهنگستانبوشی که در محل اتصال سر کوچک دستهپیستون به انگشتی پیستون تعبیه میشود متـ . بوش سر کوچک شاتون، آستینۀ سر کوچک دستهپیستون، آستینۀ سر کوچک شاتون
بیشرأیریزیballot-box stuffing, ballot stuffingواژههای مصوب فرهنگستانتقلب در رأیگیری از راه پرکردن صندوق با آرای غیرواقعی متـ . پرکردن صندوق
آمار بوزـ اینشتینBose-Einstein statisticsواژههای مصوب فرهنگستانقانون حاکم بر سامانهای از ذرات که تابع موج آنها، درپی جابهجایی دو ذرۀ یکسان، بدون تغییر میماند
توزیع بوزـ اینشتینBose-Einstein distributionواژههای مصوب فرهنگستانتابعی که حاکی از تعداد ذرات در هریک از حالتهای انرژی مجاز در مجموعهای از بوزونهاست
چگالش بوزـ اینشتینBose-Einstein condensationواژههای مصوب فرهنگستانتراکم جمعیت حالت پایه برای سامانهای از بوزونهای تمایزناپذیر در دمایی پایینتر از دمای بحرانی
بوزمهلغتنامه دهخدابوزمه . [ زَ م َ / م ِ ] (اِ) گیاه خوشبو. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به بوزمند شود.
بوزالغتنامه دهخدابوزا. (اِ) بوزه . (ناظم الاطباء). مویز. آب بزا. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به بوزک و بوزه شود.
بوزابهلغتنامه دهخدابوزابه . [ ب َ ] (اِخ )بزابه . اتابک بوزابه حاکم فارس در زمان الب ارسلان سلجوقی . حکومت بوزابه در فارس به اجماع مورخین فقط ده سال بوده است و ابتدای آن از سنه ٔ 532 هَ . ق . است .وی در جنگی که مابین او و سلطان مسعود روی داد بدست همان سلطان در
بوزنجردلغتنامه دهخدابوزنجرد. [ زَ ج ِ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء همدان در یک منزلی و آن طرف ساوه است و از آنجا است : ابویعقوب یوسف بن ایوب بن یوسف بن حسن بن وهرة همدانی بوزنجردی . (از لباب الانساب ) (از معجم البلدان ).
بوزمندلغتنامه دهخدابوزمند. [ م َ ] (اِ) گیاهی باشد بغایت خوشبوی . و با رای بی نقطه هم بنظر آمده است . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گیاهی بغایت خوشبوی . (ناظم الاطباء).
ذرههای تمیزناپذیرindistinguishable particlesواژههای مصوب فرهنگستانذرههایی که از توزیع فِرمیـ دیراک یا توزیع بوزـ اینشتین پیروی میکنند
پال اکاسترلغتنامه دهخداپال اکاستر. [ ل ِ اُ رُ ] (اِخ ) یعنی حصار قدیم ، چندین قصبه در یونان بدین نامست و بزرگترین آنها در آگری بوز واقع است .
بوزمهلغتنامه دهخدابوزمه . [ زَ م َ / م ِ ] (اِ) گیاه خوشبو. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به بوزمند شود.
بوزالغتنامه دهخدابوزا. (اِ) بوزه . (ناظم الاطباء). مویز. آب بزا. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به بوزک و بوزه شود.
بوزابهلغتنامه دهخدابوزابه . [ ب َ ] (اِخ )بزابه . اتابک بوزابه حاکم فارس در زمان الب ارسلان سلجوقی . حکومت بوزابه در فارس به اجماع مورخین فقط ده سال بوده است و ابتدای آن از سنه ٔ 532 هَ . ق . است .وی در جنگی که مابین او و سلطان مسعود روی داد بدست همان سلطان در
بوزنجردلغتنامه دهخدابوزنجرد. [ زَ ج ِ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء همدان در یک منزلی و آن طرف ساوه است و از آنجا است : ابویعقوب یوسف بن ایوب بن یوسف بن حسن بن وهرة همدانی بوزنجردی . (از لباب الانساب ) (از معجم البلدان ).
بوزمندلغتنامه دهخدابوزمند. [ م َ ] (اِ) گیاهی باشد بغایت خوشبوی . و با رای بی نقطه هم بنظر آمده است . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گیاهی بغایت خوشبوی . (ناظم الاطباء).
چربوزلغتنامه دهخداچربوز. [ چ َ ] (اِ) ژرپوز. این کلمه در عربی بصورت «یربوع » آمده ، از آنجا بصورت ژرباسیا در اسپانیولی وارد شده و از اسپانیولی بصورت ژربواز وارد زبان فرانسه گردیده است . نوعی حیوان پستاندار کوچک خاکی رنگ ، که پاهایش از دستها بلندتر و کف پایش بسیار پهن است و دمی دراز دارد. این ح
زبوزلغتنامه دهخدازبوز. [ زَ ] (اِ) گرداب باشد و آن عقبه ای است در دریا. (آنندراج ) (برهان قاطع). گرداب را گویند. (جهانگیری ). گرداب در دریا. (ناظم الاطباء).
مخبوزلغتنامه دهخدامخبوز. [ م َ ] (ع ص ) خبز مخبوز؛ نان پخته شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).