بوشلغتنامه دهخدابوش . (اِ) شیافی باشد که از دربند می آورند و آنرا بوش دربندی میخوانند. گویند آن رستنی باشد که در ملک ارش بهم میرسد. و آنرا می کوبند و شیاف ساخته می آورند. سرد و خشک است در اول ، ورمهای گرم را نافع باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). گیاهی که از آن شیاف سازند و در سابق آنرا از «درب
بوشلغتنامه دهخدابوش . [ ب َ ] (ع مص ) فریاد کردن و صیحه زدن . (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || قصد کردن کسی را به چیزی . (از ناظم الاطباء).
بوشلغتنامه دهخدابوش . [ ب َ / بُو ] (اِ) کرو فر و خودنمایی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : گر زیادت میشود زین رو بودنز برای بوش و های و هو بود. مولوی .<b
بوشلغتنامه دهخدابوش . [ ب َ / بُو ] (ع اِ) مردم درهم آمیخته . و اوباش جمع آن است و هذا جمع مقلوب . (غیاث ). بسیاری از مردم و یا جماعت مردم درهم آمیخته از هر جنس . ج ِ اوباش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) :</span
بوشلغتنامه دهخدابوش . [ ب َ وِ ] (اِمص ) تقدیر که قدرت داشتن است . (برهان ). تقدیر ازلی . (آنندراج ) (انجمن آرا). تقدیر و سرنوشت و نصیب . (ناظم الاطباء). تقدیر. سرنوشت . (فرهنگ فارسی معین ) : هر آن چیز کو خواست اندر بوش بر آن است چرخ روان را روش . <p class
بوش سر کوچک دستهپیستونpiston pin bushing,small end bushing,connecting rod small end bushواژههای مصوب فرهنگستانبوشی که در محل اتصال سر کوچک دستهپیستون به انگشتی پیستون تعبیه میشود متـ . بوش سر کوچک شاتون، آستینۀ سر کوچک دستهپیستون، آستینۀ سر کوچک شاتون
بیشرأیریزیballot-box stuffing, ballot stuffingواژههای مصوب فرهنگستانتقلب در رأیگیری از راه پرکردن صندوق با آرای غیرواقعی متـ . پرکردن صندوق
آمار بوزـ اینشتینBose-Einstein statisticsواژههای مصوب فرهنگستانقانون حاکم بر سامانهای از ذرات که تابع موج آنها، درپی جابهجایی دو ذرۀ یکسان، بدون تغییر میماند
توزیع بوزـ اینشتینBose-Einstein distributionواژههای مصوب فرهنگستانتابعی که حاکی از تعداد ذرات در هریک از حالتهای انرژی مجاز در مجموعهای از بوزونهاست
چگالش بوزـ اینشتینBose-Einstein condensationواژههای مصوب فرهنگستانتراکم جمعیت حالت پایه برای سامانهای از بوزونهای تمایزناپذیر در دمایی پایینتر از دمای بحرانی
بوشیلغتنامه دهخدابوشی . [ ب َ شی ی / بو شی ی ] (ع ص ) مرد ناکس و فرومایه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
بوشالغتنامه دهخدابوشا. (اِ) اندیشه و فکر. (آنندراج ). تفکر و تخیل . || اشتیاق . || تشویش و پریشانی . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
بوشادلغتنامه دهخدابوشاد. (اِ) بلغت یونانی شلغم خام را گویند. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). شلغم خام . (آنندراج ). شلغم . (رشیدی ) (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به لکلرک ج 1 ص 291 شود.
بوشاسبلغتنامه دهخدابوشاسب . (اِ) خواب دیدن باشد و به عربی رؤیا خوانند. (برهان ). خواب دیدن . (ناظم الاطباء). بوشباس . بمعنی خواب دیدن باشد که آنرا بتازی رؤیا خوانند. (آنندراج ) (از انجمن آرا) (جهانگیری ). و گوشاسب به کاف تازی نیز به این معنی در جواهرالحروف نوشته .(آنندراج ). بوشاسپ . بشاسب .
بوشیلغتنامه دهخدابوشی . [ ب َ شی ی / بو شی ی ] (ع ص ) مرد ناکس و فرومایه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
بوش کردنلغتنامه دهخدابوش کردن . [ ب َ وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سعی کردن . کوشیدن . جهد کردن . جد کردن در کار. (یادداشت بخط مؤلف ) : جد؛ بوش کردن . (المصادر زوزنی چ بینش ص 97). الانکماش ؛ شتافتن و بوش کردن .(تاج المصادر بیهقی نسخه خطی ص <spa
بوشالغتنامه دهخدابوشا. (اِ) اندیشه و فکر. (آنندراج ). تفکر و تخیل . || اشتیاق . || تشویش و پریشانی . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
بوشادلغتنامه دهخدابوشاد. (اِ) بلغت یونانی شلغم خام را گویند. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). شلغم خام . (آنندراج ). شلغم . (رشیدی ) (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به لکلرک ج 1 ص 291 شود.
حوش و بوشلغتنامه دهخداحوش و بوش . [ ح َ / حُو ش ُ ب َ / بُو ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ، از اتباع ) اطراف و کرّ و فر و شهرت و قدرت : غلامات منتصر بیک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمه
شربوشلغتنامه دهخداشربوش . [ ش َ ] (معرب ، اِ مرکب ) مأخوذ از سرپوش فارسی . سرپوش مثلث شکل . (ناظم الاطباء).
مدبوشلغتنامه دهخدامدبوش . [ م َ ] (ع ص ) زمینی که نبات آن را ملخ خورده باشد. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). مدبوشة. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوشة شود.
مبوشلغتنامه دهخدامبوش . [ م ُ ب َوْ وِ ] (ع ص ) درهم آمیخته . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). در هم آمیخته شده و مخلوط شده . (ناظم الاطباء).