بویناکلغتنامه دهخدابویناک . (ص مرکب ) دارای بوی بد. بدبو. متعفن . (فرهنگ فارسی معین ). عفن . متعفن . گنده . نتن . بدبوی : گوشت تو بویناک و زیانکار است . (کلیله و دمنه ).نمک در مردم آرد بوی پاکی تو با چندین نمک چون بویناکی . نظامی (خسروشیرین
بوئینکلغتنامه دهخدابوئینک . (اِخ ) دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد است که در شهرستان قزوین واقع است . دارای 166 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بوفرهنگ فارسی عمید۱. = بوییدن۲. (اسم) آنچه بهوسیلۀ بینی و قوۀ شامه احساس میشود؛ رایحه.۳. (اسم) [مجاز] اثر.۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] امید.⟨ بو برداشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] بو گرفتن؛ بوناک شدن.⟨ بو بردن: (مصدر لازم)۱. احساس بو کردن.۲. [قدیمی] اندک اطلاعی از یک امر پنها
ضغیطلغتنامه دهخداضغیط. [ ض َ ] (ع ص ، اِ) چاه گَنده ٔ پر از گل و لای سیاه در پهلوی چاه خوش آب و پاکیزه که آن را هم تباه و بویناک گرداند. (منتهی الارب ).چاه گنده در پهلوی چاه خوش آب که آن را هم بوناک و بدمزه گرداند. || سست رای ضعیف عقل . (منتخب اللغات ). سست عقل و تباه رای . ج ، ضغطی . (منتهی
گندیدهلغتنامه دهخداگندیده . [ گ َ دی دَ / دِ ] (ن مف ) گنده . بدبو. متعفن . مسنون . فَرْغَند. بوناک . بویناک : دیگر روز روی او آماس کرد و آب گندیده از گوش و بینی او جاری شد. (قصص الانبیاء منسوب به محمد جویری ص