بوی سوزلغتنامه دهخدابوی سوز. (نف مرکب ، اِ مرکب ) پریخوان .بدین جهت که او وقت احضار پری چیزهای خوشبو را می سوزد. (آنندراج ). || مجمر و آتشدان . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عودسوز. مجمر. عطرسوز. مجمره . مدخته . مقطر. مقطره . (یادداشت بخط مؤلف ) : تو پری من بوی سوزم گر
بوی سوزفرهنگ فارسی عمید۱. ظرفی که در آن آتش میریزند و بخور دود میکنند؛ آتشدان؛ بخوردان؛ عودسوز.۲. (اسم، صفت) افسونگر؛ پریسای: ◻︎ تو پری من بویسوزم گر بُوَد صد بوی خوش / بویسوزی میکنم تا بشنوم بوی تو را (ملاطغرا: لغتنامه: بویسوز).
بوژی کِشندهtractive bogie, motored bogieواژههای مصوب فرهنگستانبوژی موتورداری که چرخ- محورهای آن هریک بهتنهایی یا بهطور مشترک ازطریق یک جعبهدنده به حرکت درمیآید
بوژی موتوردارpowered bogie, motor bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که دارای نیروی محرک یا موتور است و معمولاً در قطارهای خودکِشَند به کار میرود
بوژیbogie 1, truckواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای شامل چهار یا شش چرخ که بهصورت جفت در زیر وسیلۀ نقلیۀ ریلی طویل نصب میشود و ازطریق لولایی مرکزی حرکت و انعطاف وسیلۀ نقلیۀ را در پیچها تسهیل میکند
بوژی خودفرمانself steering bogieواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بوژی که از اتصال انعطافپذیر مجموعۀ چرخـ محورها با قاب بوژی تشکیل میشود و جهت محورها را با شعاع انحنای پیچ هماهنگ میکند
کبوةلغتنامه دهخداکبوة. [ ک ُب ْ وَ ] (ع اِ) بوی سوز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مجمر. (از اقرب الموارد).
بویلغتنامه دهخدابوی . (اِ) عطریات . (برهان ) (انجمن آرا). عطر و شمیم و عطریات و چیزهای معطر. (ناظم الاطباء). بو. (فرهنگ فارسی معین ). این کلمه با کلماتی چون : شب (شب بوی )، سمن (سمن بوی )، غالیه (غالیه بوی )، خوش (خوش بوی )، کافور (کافوربوی )، شیر (شیربوی )، هم (هم بوی )، می (می بوی )، مشک (
بویلغتنامه دهخدابوی . [ ب َ وی ی ْ ] (ع ص ) مرد گول . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). احمق . (معجم متن اللغة).
دست انبویلغتنامه دهخدادست انبوی . [ دَ اَم َ] (اِ مرکب ) دست انبو. دست انبویه . دستنبویه : از وی [ از شوش ] جامه و عمامه ٔ خز خیزد و ترنج ودست انبوی . (حدود العالم ). رجوع به دست انبویه شود.
دستبویلغتنامه دهخدادستبوی . [ دَ ] (اِ مرکب ) آنچه از جنس میوه ٔ خوشبوی و لخلخه و عطر بدست دارند بوئیدن را. (شرفنامه ٔ منیری ). دستبویه . و رجوع به دستبویه شود.
دستنبویلغتنامه دهخدادستنبوی . [ دَ تَم ْ ] (اِ مرکب ) دست انبوی . دستنبویه . دستنبو. شمام . شمامه . گلوله ای که از اقسام عطریات سازند و پیوسته در دست گیرند. آنچه از لخلخه و خوشبوی که آن را به دست توان گرفت . (برهان ). دستبوی . (معارف بهاء ولد ص 127). رجوع به دست
حدیث نبویلغتنامه دهخداحدیث نبوی . [ ح َ ث ِ ن َ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حدیثی که از پیغمبر روایت شود. در مقابل حدیث الهی و حدیث قدسی . در مقابل احادیث غیرنبوی ، و منقولات از ائمه .