بکرانلغتنامه دهخدابکران . [ ب َ ک َ ] (ع اِ) چرخ چاه و آن چوبی گرد باشد که بر آن جویچه مانندی کنده و رسن بر وی گذاشته آب کشند. (آنندراج ). و رجوع به بَکرة شود.
بکرانلغتنامه دهخدابکران . [ ب ِ ] (از ع ، اِ) ج ِ بکر. (ناظم الاطباء). جمع بکر به علامت «اَن » فارسی : دگر ره بود پیشین رفته شاپوربپیش آهنگ آن بکران چون حور. نظامی .- بکران بهشت ؛ حوریان . (ناظم الاطباء). کن
بکرانلغتنامه دهخدابکران . [ ب ُ ] (اِ) کناره ٔ دیگ و ته دیگ و آن مقدار ازطعام که در ته دیگ چسبیده و بریان شده باشد و آن راته دیگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ته دیگی . (غیاث ). برنج و هرچیزی دیگر که در ته دیگ طعام چسبیده و بریان شده باشد. (برهان ). مخفف بنکران ، ته دیگی که بریان شده باشد. (از رش
بنکرانلغتنامه دهخدابنکران . [ ب ُ ک َ ] (اِ) بمعنی بکران و آن برنج یا هر چیزی دیگر بود که در ته دیگ بریان و چسبیده باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (از آنندراج ). ته دیگی . (رشیدی ). برنجی را گویند که در ته دیگ بریان شده مانده باشد. (غیاث ). بکران و هر چیز برشته شده و چسبیده ٔ به ته دیگ . (ناظم الاطب
دلگیرلغتنامه دهخدادلگیر. [ دِ ] (اِ) به عربی حکاک و به ترکی قزماق گویند. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). بکران که باروغن بود و آنرا جان جان نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ میرزاابراهیم ). ته دیگ . رجوع به دلگر شود.
پهلو گرفتنلغتنامه دهخداپهلو گرفتن . [ پ َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) (...کشتی )، بساحل پیوستن آن . بکران آب آمدن آن . بساحل آمدن آن : کشتی خاص خلیفه پو گرفت در کران اندر زمان پهلوگرفت .دهخدا.
پیربکرانلغتنامه دهخداپیربکران . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 15هزارگزی جنوب خاور فلاورجان ، متصل براه آب نیل بپل بابامحمود. جلگه ، معتدل ، دارای 467 تن سکنه . آب آن از زاینده رود محصول آنج