بی فرهنگلغتنامه دهخدابی فرهنگ . [ ف َ هََ ] (ص مرکب ) (از: بی + فرهنگ ) ناپرهیخته . بی عقل و بی تمیز. (ناظم الاطباء) : مخالفان تو بی فره اند و بی فرهنگ معادیان تو نافرخند و نافرزان . بهرامی .|| بی ادب . (یادداشت مؤلف ) <span class="hl
شرکتبهکارمندbusiness-to-employee, B2Eواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تجارت الکترونیکی که در آن کارمندان درخواست لوازم و ملزومات کاری خود را بهصورت الکترونیکی به شرکتهای فروشنده ارسال میکنند
اتصال لببهلبbutt jointواژههای مصوب فرهنگستاننوعی اتصال که در آن دو قطعه تقریباً در یک صفحه و در امتداد هم قرار میگیرند
جوشکاری لببهلبbutt weldingواژههای مصوب فرهنگستانروشی در جوشکاری که در آن دو لبۀ قطعات کار در مقابل هم و تحت فشار قرار میگیرند و خط تماس آنها جوش داده میشود
۲قطعه ای،است سازی برگرفته از موسیقی آوازی ایران در بیات ترک بیشتر فرهنگهای فارسی معنی بیات را به معنی گوشه هایی از موسیقی سنتی ایران آورنده اند۳در آنندراج از آن به نام شعبه ای از موسیقی و در ترکی،نام طایفه ای از ترکان یاد کرده استگویش مازنی bayyaat
فرهنگ لغاتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: رسانۀ ارتباط . وسیلۀ انتقال اندیشه دیکسیونر، واژگان، فرهنگ، واژهنامه، فرهنگنامه، لغتنامه، دهخدا، معین، عمید، فرهنگ سخن دیکشنری، لِکسیکون فرهنگ آوایی، فرهنگ لغات متشابه گنجینۀ لغات، تزاروس، فرهنگ طیفی، فرهنگ مقولهای، فرهنگ نخست، فرهنگ مقولاتی، فرهنگ طبقهبندی واژهها، فرهنگ بیان اندیشهها،
دیکشنریواژهنامه آزاد[شِ نِ] فرهنگ لغت، فرهنگ واژه، فرهنگ کلمه؛ کتابی واژه ها در آن از زبانی به زبان دیگر ترجمه شده اند. فرهنگ لغات
فرهنگ تودهmass cultureواژههای مصوب فرهنگستانفرهنگ اکثریت مردم یک جامعه در تمایز با فرهنگ نخبگان متـ . فرهنگ مردمیpopular culture
توالی فرهنگیculture sequenceواژههای مصوب فرهنگستاننظامی که در آن فرهنگها و مجموعههایی از فرهنگهای مختلف به دنبال هم میآیند
بیلغتنامه دهخدابی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت میگردد و مسمایی لازم است که قبل از آن ذکر کرده و به این صفت او را متصف سازند و بگویند آدم بی بصیرت یعنی آدمی که بینا
بیلغتنامه دهخدابی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
بیلغتنامه دهخدابی . (حرف ) بجای «ب » که یکی از حروف الفباء است بکار رود : مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت بخط خویش الف را همی بجهد از بی . ناصرخسرو.راست از راه تقدم چون الف شد وآنگهی بدسگالش بازپس افتاده چون بی میرود.<p
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع ص ) (از «ب ی ی ») مرد ناکس و فرومایه و ابن بَی ّ مثله . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع مص ) (از «ب وی ») مشابه شدن غیر خود را در کردار. (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة). مشابه شدن غیر پدر خود را در کردار. (ناظم الاطباء).
داوطلبیلغتنامه دهخداداوطلبی . [ طَ ل َ ] (حامص مرکب ) عمل داوطلب . خواستاری پیشی جوئی در امری بر دیگران . دل انگیزی .
داود الچلبیلغتنامه دهخداداود الچلبی . [ وو دُل ْ چ َ ل َ ] (اِخ ) (دکتر...) مؤلف کتاب مخطوطات موصل . (تاریخ علوم عقلی ص 379).
داود الطیبیلغتنامه دهخداداود الطیبی . [ وو دُطْ طَی ْ ی ِ بی ی ] (اِخ ) التاجر المدعو بالنجیب . ازمعاصران قفطی است و حکایت قفطی را از ابن الخطیب نقل کرده است . رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 291 شود.
داود مغربیلغتنامه دهخداداود مغربی . [ وو دِ م َ رِ ] (اِخ ) شرحی بر عروض اندلسی یعنی ابومحمد عبداﷲبن محمدانصاری اندلسی معروف به ابی الجیش انصاری مغربی متوفی به سال 549 هَ . ق . نگاشته است . (از کشف الظنون ).
داود مهلبیلغتنامه دهخداداود مهلبی . [ وو دِ م ُ هََل ْ ل َ ] (اِخ ) بشر. (و بگفته ٔ ابن اثیر در الکامل : داودبن یزید) از بزرگان عهدهارون الرشید بود. و هارون سیستان او را داد و داود براه خراسان به سیستان رفت و روز پنجشنبه یازدهم ربیعالاول سال 196 بشهر درآمد و روزگار