بیداردللغتنامه دهخدابیداردل . [ دِ ] (ص مرکب ) بیدارخاطر. بیدارهوش . بیدارمغز. (آنندراج ). هشیار و آگاه و خبردار و چالاک . (ناظم الاطباء). خبیر. دل آگاه . عاقل و هشیار. مقابل برناس : شنیدند چون این سخن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان . فردوسی
بیداردلفرهنگ مترادف و متضاد۱. آگاه، متوجه، واقف ≠ ناآگاه ۲. بیدارمغز، دلآگاه ۳. روشنضمیر ۴. هشیار، متنبه ≠ غافل
بیداردلیلغتنامه دهخدابیداردلی . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بیداردل . هشیاری و آگاهی و چالاکی . (ناظم الاطباء). رجوع به بیداردل شود.
بیداردلیلغتنامه دهخدابیداردلی . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بیداردل . هشیاری و آگاهی و چالاکی . (ناظم الاطباء). رجوع به بیداردل شود.
بیدارخاطرلغتنامه دهخدابیدارخاطر. [ طِ ] (ص مرکب ) بیداردل . بیدارهوش . بیدارمغز. کنایه از عاقل و هوشیار. (آنندراج ) : بیدارخاطران که جهان آزموده اندایمن بخوابگاه جهان کم غنوده اند. میرخسرو.و رجوع به بیداردل شود.
هوشورلغتنامه دهخداهوشور. [ هوش ْ وَ ] (ص مرکب ) صاحب هوش . هوشمند : دو پرمایه بیداردل پهلوان یکی هوشور پیر و دیگر جوان .فردوسی .
فرناسفرهنگ فارسی عمید۱. غافل؛ نادان: ◻︎ نامهها پیش تو همیآید / هم ز بیداردل هم از فرناس (ناصرخسرو: ۴۳۸).۲. خوابآلود.
سگالش جستنلغتنامه دهخداسگالش جستن .[ س ِ ل ِ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) مشورت کردن : سگالش نجوئیم جز با ردان خردمند و بیداردل موبدان .فردوسی .
بیداردلیلغتنامه دهخدابیداردلی . [ دِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بیداردل . هشیاری و آگاهی و چالاکی . (ناظم الاطباء). رجوع به بیداردل شود.