بیزنلغتنامه دهخدابیزن . [ زَ ] (اِخ ) بیژن . نام پهلوانی پسر گیو و خواهرزاده ٔ رستم . وی بر منیژه دخترافراسیاب عشق داشت . (از غیاث ). رجوع به بیژن شود.
بیزنلغتنامه دهخدابیزن . [ زَ ] (نف ) مخفف بیزنده : بادبیزن . (یادداشت مؤلف ). ممکن است «بیزن » در کلمه ٔ بادبیزن (در تداول عامه ) در اصل بادبزن (از زدن ) باشد یعنی بادزننده که در لهجه ٔ عامیانه «بزن » مبدل به بیزن شده است . و رجوع به بادبزن شود.
بزن بزنلغتنامه دهخدابزن بزن . [ ب ِ زَ ب ِ زَ ] (اِمص مرکب ) (از: ب + زن ...) زد و خورد. نزاع . درگیری .- بزن بزن درگرفتن ؛ نزاع درگرفتن . زدو خورد شدن .
بیزندهلغتنامه دهخدابیزنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از بیختن . (یادداشت مؤلف ). که بیزد. کسی که چیزی را غربال کند. (فرهنگ فارسی معین ).
بیزنطهلغتنامه دهخدابیزنطه . [ زَ طَ ] (اِخ ) (شهر...) بوزنطه . معرب یونانی کلمه ٔ بیزنتین . قسطنطنیه . استانبول . رجوع به بیزانس و استانبول و قسطنطنیه شود. || (کشور...) بیزانس . روم شرقی . رجوع به بیزانس شود.
بیزیلغتنامه دهخدابیزی . (اِخ ) ابن گودرز. بیزن . بیژن . (ایران باستان ج 3 ص 2577). رجوع به بیژن شود.
مجردفرهنگ مترادف و متضاد۱. بیزن، تک، تنها، عزب، غیر متاهل، فرد، منفرد، یالقوز، یالغوز، یکه ≠ متاهل ۲. جریده ۳. انتزاعی، ذهنی ≠ عینی ۴. برهنه، عریان ۵. گوشهگیر، گوشهنشین ۶. انفرادی ۷. صرف ۸. خالص، ناب، سره ۹. غیرمادی ≠ مادی ۱۰. خالی، تهی، عاری
هرمزانلغتنامه دهخداهرمزان . [ هَُ م ُ ] (اِخ ) ابن بلاش .مطابق روایت ابومنصور ثعالبی در کتاب غرر اخبار ملوک الفرس هفتمین پادشاه اشکانی است . چون به تخت نشست در ایالات مملکت خود گردش کرد و ظلم را برانداخت و دادمظلومان را بستاند و به فقراء و ضعفا کمک ها رسانید.خواجه ها را دوست میداشت و آنها را به
بیزندهلغتنامه دهخدابیزنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از بیختن . (یادداشت مؤلف ). که بیزد. کسی که چیزی را غربال کند. (فرهنگ فارسی معین ).
بیزنطهلغتنامه دهخدابیزنطه . [ زَ طَ ] (اِخ ) (شهر...) بوزنطه . معرب یونانی کلمه ٔ بیزنتین . قسطنطنیه . استانبول . رجوع به بیزانس و استانبول و قسطنطنیه شود. || (کشور...) بیزانس . روم شرقی . رجوع به بیزانس شود.
بابیزنلغتنامه دهخدابابیزن . [ زَ ] (اِ) بمعنی بابیزان است که ضامن و کفیل باشد. (برهان ) (شعوری ) (مجمعالفرس ). بابزن و سیخ کباب . (ناظم الاطباء). رجوع به بابیزان شود.
بادبیزنلغتنامه دهخدابادبیزن . [ زَ ] (اِ مرکب ) بادزن را گویند و بعربی مروحه خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). مِنْفَض . (منتهی الارب ). بمعنی بادشکن که بعربی مروحه باشد. (آنندراج ). مروحه . (دهار). بادبزن . بادبیزان . بادْزَنه . آنچه از جامه و برگ خرما و نی سازند و بدان باد کنند [ظ: زنند] و آنرا