بیستاخلغتنامه دهخدابیستاخ . (ص مرکب ) بستاخ . استاخ . گستاخ . بی ادب .(از جهانگیری ) (برهان ). گستاخ و بی ادب و بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). گستاخ . (انجمن آرا) (آنندراج ).
بستاخلغتنامه دهخدابستاخ . [ ب ُ / ب ِ ] (ص ) بیستاخ . استاخ . بی ادب و لجوج باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 212). بوزن و معنی اَستاخ . (سروری ). گستاخ باشد. (رشیدی ). بی ادب و لجو
بستاخ وارلغتنامه دهخدابستاخ وار. [ ب ُ ] (ق مرکب ) گستاخ وار. گستاخانه . دلیرانه . جسورانه : اگر تکلیف از میان برخیزد بستاخ وار یکدیگر را بتوانند دید. (کیمیای سعادت ). و رجوع به گستاخ وار شود.
بیستاخیلغتنامه دهخدابیستاخی . (حامص ) حالت و کیفیت بیستاخ . گستاخی : بسیار شد این سخن فراخی زاندازه گذشت بیستاخی .امیرخسرو.
بیستاخیلغتنامه دهخدابیستاخی . (حامص ) حالت و کیفیت بیستاخ . گستاخی : بسیار شد این سخن فراخی زاندازه گذشت بیستاخی .امیرخسرو.
بیستاخیفرهنگ فارسی عمیدگستاخی: ◻︎ بسیار شد این سخن فراخی / ز اندازه گذشت بیستاخی (امیرخسرو: مجمعالفرس: بیستاخ).
بستاخلغتنامه دهخدابستاخ . [ ب ُ / ب ِ ] (ص ) بیستاخ . استاخ . بی ادب و لجوج باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 212). بوزن و معنی اَستاخ . (سروری ). گستاخ باشد. (رشیدی ). بی ادب و لجو
بیستاخیلغتنامه دهخدابیستاخی . (حامص ) حالت و کیفیت بیستاخ . گستاخی : بسیار شد این سخن فراخی زاندازه گذشت بیستاخی .امیرخسرو.
بیستاخیفرهنگ فارسی عمیدگستاخی: ◻︎ بسیار شد این سخن فراخی / ز اندازه گذشت بیستاخی (امیرخسرو: مجمعالفرس: بیستاخ).