بیعفرهنگ فارسی عمیدخریدوفروش.⟨ بیع سَلَف (سَلَم): (فقه، حقوق) پیشفروش و پیشخرید.⟨ بیع قطعی: (فقه، حقوق) معامله که فسخ و برگشت در آن نباشد.
بیعلغتنامه دهخدابیع. [ ب َ ] (ع مص ) بیعة. مبیع.خریدن و فروختن (از اضداد). (از منتهی الارب ). پرداخت ثمن و دریافت مثمن یا بعکس (از اضدادست ). (از اقرب الموارد). خریدن و فروختن . (ترجمان القرآن ). خرید وفروخت . (مهذب الاسماء). بیع از لغات اضداد و بمعنی مبیع باشد و غالباً بر اخراج مبیع از تملک
بیعلغتنامه دهخدابیع. [ ب َی ْ ی ِ ] (ع ص ، اِ) فروشنده و خرنده و بهاکننده . ج ، بِیَعاء، ابیعاء. (منتهی الارب ). خریدار. خرنده . المتبایعان . || بیع و بیوع ؛ نیک فروشنده و خرنده . ج ، بَیِّعون . (از لسان العرب ). || فرس بیع؛ اسب فراخ گام . (منتهی الارب ).
بیعلغتنامه دهخدابیع. [ ی َ ] (ع اِ) ج ِ بیعة. (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). رجوع به بیعة شود.
سوگیری به کالای داخلیhome consumption bias, home biasواژههای مصوب فرهنگستانگرایش مصرفکنندگان به مصرف بیشتر کالاهای داخلی در قیاس با میانگین جهانی و مصرف نسبتاً کمتر محصولات خارجی
انتگرالگیری جزءبهجزءintegration by partsواژههای مصوب فرهنگستانروشی در انتگرالگیری که در آن از فرمول مشتق حاصلضرب دو تابع استفاده میشود
شرکتبهکارمندbusiness-to-employee, B2Eواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تجارت الکترونیکی که در آن کارمندان درخواست لوازم و ملزومات کاری خود را بهصورت الکترونیکی به شرکتهای فروشنده ارسال میکنند
لغو به خواست مسافرcancellation by the travellerواژههای مصوب فرهنگستانفسخ قرارداد سفر یا خدمات گردشگری به خواست مسافر قبل از استفاده از آن
بیعاتلغتنامه دهخدابیعات . [ ] (اِخ ) نام کوهی است در میان قراقورم و بیش بالیغ : و در مقدمه ایلچیان بفرستادند تا از کوه بیعات که میان قراقورم و بیش بالیغ است ... (جهانگشای جوینی ). رجوع به قراقورم شود.
بیعانلغتنامه دهخدابیعان . [ ب َی ْ ی ِ ] (ع اِ) مثنای بَیِّع. خرنده و فروشنده ، مانند قمران . (از منتهی الارب ). البائع و المشتری ؛و منه الحدیث : البیعان (المتبایعان ) بالخیار ما لم یتفرقا. (از ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب ).
صفقهفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] بیع؛ عقد بیع.۲. در هنگام خریدوفروش دست بر دست یکدیگر زدن به علامت توافق در بیع و ختم معامله.
بیع دادنلغتنامه دهخدابیع دادن . [ ب َ / ب ِ دَ ] (مص مرکب ) بهایا بیعانه دادن . (بهار عجم ) (آنندراج ) : رو بسوی عالم بالا نهادمشتریش نقد روان بیع داد.وحید قزوینی .
بیع زدنلغتنامه دهخدابیع زدن . [ ب َ / ب ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) خریداری کردن . (آنندراج ) (بهار عجم ) : ره مایه داران ایمان زنندبخروار بیع دل و جان زنند. ظهوری .و رجوع به بیع شود.
بیعاتلغتنامه دهخدابیعات . [ ] (اِخ ) نام کوهی است در میان قراقورم و بیش بالیغ : و در مقدمه ایلچیان بفرستادند تا از کوه بیعات که میان قراقورم و بیش بالیغ است ... (جهانگشای جوینی ). رجوع به قراقورم شود.
ربیعلغتنامه دهخداربیع. [ رَ ] (اِخ ) از عشایر شرقی اردن واقع در لواء واسط. (از معجم قبایل العرب ج 3).
ربیعلغتنامه دهخداربیع. [ رَ ] (اِخ ) فرعی است از دو تیره از قبیله ٔ بنی سعد که سرزمین آنان جزو طایف بشمار است و در جنوب شرقی آن قرار دارد. (از معجم قبایل العرب ج 3).
ربیعلغتنامه دهخداربیع. [ رَ ] (اِخ ) قبیله ای از عرب . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو تیز گشت به حمله عنان شاه عجم نماند یک تن از آن قوم چون ربیع و مضر. عنصری .دل پدر ز پسر گاهگاه سیر شوددلش همی نشود سیر از ربیع و مضر. <p class