بیمارغنجلغتنامه دهخدابیمارغنج . [ غ َ ] (ص مرکب ) بیمارناک . (لغت فرس اسدی ). بمعنی بیمارناک و دردمند است یعنی بیشتر اوقات بیمار و رنجور باشد. (برهان ). کسی را گویند که اکثر اوقات بیمار باشد. (جهانگیری ). بیمارناک و دردمند و علیل یعنی کسی که بیشتر اوقات رنجور باشد. (ناظم الاطباء). اما رشیدی نویسد
بیمارغنجفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که بیشتر اوقات بیمار باشد؛ دردمند؛ علیل؛ رنجور: ◻︎ چو گشت آن پریروی بیمارغنج / ببرید دل زاین سرای سپنج (رودکی: ۵۴۱).۲. کسی که بیماری او از روی نازوغمزه باشد.
بیمارغنجفرهنگ فارسی معین(غَ) (ص مر.) 1 - علیل ، رنجور، همیشه بیمار. 2 - کسی که بیماری او از روی ناز و غمزه باشد.
بیمارناکلغتنامه دهخدابیمارناک . (ص مرکب ) بیمارغنج . (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ). علیل . (ناظم الاطباء). بیمارغنج . دردمند و کسی که بیشتر اوقات بیمار و رنجور باشد. رجوع به بیمارغنج شود : اولش قویست با فزونی و آخرش سست بکمی و بیمارناک . (التفهیم ). [ و آنچه بماند از بچه ها ] هم
ممراضلغتنامه دهخداممراض . [ م ِ ] (ع ص ) آنکه بسیار بیمار می گردد. (ناظم الاطباء). مرد سخت بیمارغنج . (منتهی الارب ). بسیاربیماری . (دهار) (آنندراج ). بیمارغنج . (صراح ). بیمارگن . (مهذب الاسماء). بیمارناک . همیشه بیمار. بیمارژون . آنکه در برابر بیماریها ایستادگی و مقاومت نتواند. (یادداشت مرحو
احماملغتنامه دهخدااحمام . [ اِ ] (ع مص )احمام ماء؛ گرم کردن آب . || قضا و تقدیر کردن خدای تعالی چیزی را برای کسی . || نزدیک شدن . || حاضر آمدن . || در اندوه انداختن . || شستن خود را به آب گرم و به آب سرد. || احمام ارض ؛ تب ناک گردیدن زمین . || تب دادن . (منتهی الارب ). تب آوردن . (تاج المصادر)
غنجلغتنامه دهخداغنج . [ غ َ ] (اِ) جوال . (فرهنگ اوبهی )(برهان قاطع) (از فرهنگ اسدی ) (فرهنگ رشیدی ). خُرج .(مهذب الاسماء). و بعضی گویند جوالی است مانند خرجین که آن را بعربی حُرجَة گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ). بمعنی جوالی باشد که خورجین نیز گویند. (آنندراج ) (ان