بیوگانیلغتنامه دهخدابیوگانی . [ ب َ ] (حامص ) پیوگانی . عروسی . (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ) (اوبهی ). عروسی و نکاح . (ناظم الاطباء). صاحب برهان نویسد: «عروس » را گویند چه بیوگ بمعنی عروس باشد. اما ظاهراً «عروسی » باید خواند و عروس سهو مطبعی است . (یادداشت لغتنامه ). شادی . کتخدایی ، که آنرا در ترکی
بوانیلغتنامه دهخدابوانی . [ ب َ ] (ع اِ) (از «ب ن ی ») ج ِ بانیة. مؤنث بان . (از اقرب الموارد). استخوانهای سینه که بکمان زه کرده ماند و دست وپایهای ناقه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). استخوانهای جناغ سینه و ساق پایهای شتر. (ناظم الاطباء). || القی بوانیه ؛ یعنی مقیم شد و ثابت گردید. (منته
بوانیلغتنامه دهخدابوانی . [ ب َوْ وا ] (ص نسبی ) منسوب به شعب بوان ، که جایی است در شیراز و قریه ای است نزدیک دروازه ٔ اصفهان . (الانساب سمعانی ). نسبتی است به دو موضع، یکی شعب بوان درشیراز که به فراوانی آب و اشجارش معروف است . و دیگرقریه ای است به دروازه ٔ اصفهان . (از لباب الانساب ).
بَوَّأْنَافرهنگ واژگان قرآن فلان مکان را مهيا کرديم ، تا مرجع و بازگشت گاه( او )باشد و همواره به آنجا برگردد .
بیوانلغتنامه دهخدابیوان . [ ب َ ی َ ] (اِخ ) محلی است معروف به رأس البیوان و آن در یک میلی دریاچه ٔ تنیس در مصر واقع است و آنجا لنگرگاه دریانوردان است که بطرف شام روند. (از معجم البلدان ).
بیوگانلغتنامه دهخدابیوگان . [ ب َ ] (اِ) پیوگان . عروس : بیک جا بر بیوگان و خسوران بیوگان دختران داماد پوران . (ویس و رامین از جهانگیری ).رجوع به پیوگان شود.
بیوکانیلغتنامه دهخدابیوکانی . [ ب ُ ] (حامص ) بیوگانی . پیوگانی . عروسی بود بلغت خراسانی . (اوبهی ). عروسی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به بیوگانی شود. || عرس . ولیمه ٔ عرس . (یادداشت مؤلف ).