تابینلغتنامه دهخداتابین . (اِ) در پی چیزی شدن و پس چیزی رفتن از صراح و منتخب . و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که این مصدر است بر وزن تفعیل بمعنی پیروی ، مگر استعمال این مصدر بمعنی اسم فاعل درست است بمعنی پیروی کننده چنانچه جمع این فارسیان تابینان می آرند. (غیاث اللغات ). مؤلف فرهنگ نظام آرد: پائین
تأبنلغتنامه دهخداتأبن . [ ت َ ءَب ْ ب ُ ] (ع مص )در پی اثر چیزی شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تأبینلغتنامه دهخداتأبین . [ ت َءْ ] (ع مص ) عیب کردن کسی را در روی او. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رگ زدن تا خون ازآن گرفته بریان کرده خورده شود. || بر مرده محاسن او شمرده گریستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پس از مرگ کسی بر وی ثنا گفتن و از این معنی است
طابنلغتنامه دهخداطابن . [ ب ِ ] (ع ص ) زیرک . فهیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مرد استاد. دریابنده . (مهذب الاسماء).
تأبینلغتنامه دهخداتأبین . [ ت َءْ ] (ع مص ) عیب کردن کسی را در روی او. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رگ زدن تا خون ازآن گرفته بریان کرده خورده شود. || بر مرده محاسن او شمرده گریستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پس از مرگ کسی بر وی ثنا گفتن و از این معنی است
تابین باشیلغتنامه دهخداتابین باشی . (اِ مرکب ) افسر اعظم لشکر، فوج . (آنندراج ). این کلمه در ایران متداول نیست .
تابین بحریلغتنامه دهخداتابین بحری . [ ن ِ ب َ ] (اِ مرکب ) فرد سرباز نیروی دریایی . فرهنگستان ایران در مقابل این کلمه لغت «ناوی » را پذیرفته است .
یوزدهلغتنامه دهخدایوزده . [ دَه ْ ] (اِ) (اصطلاح نظامی ) در اصطلاح سپاهیگری دوره ٔ صفویه و قاجاریه به معنی افراد ساده ٔ نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یاافراد یک دسته ٔ صدنفری بوده است و به عبارت بهتر س
توابینلغتنامه دهخداتوابین . [ ت َ ] (اِ)ج ِ تابین . در کتب عهد صفویه و قاجاریه این کلمه بسیار متداول است ازجمله در کتاب تذکرة الملوک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تابین در همین لغت نامه و تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 8، 11</spa
الف داغلغتنامه دهخداالف داغ . [ اَ ل ِ ] (اِ مرکب ) داغی که بصورت الف سوزند. (آنندراج ). نشانه ٔ داغ بر تن یا اثر تازیانه و چوب و مانند آن که بدرازاباشد : احمدشاه و افغانان به ماتم مقتولان الف داغها بر سینه کشیده . (مجمل التواریخ گلستانه ).حلقه های دیده ٔبینندگان زنجی
شماعیلغتنامه دهخداشماعی . [ ش َم ْ ما ] (حامص ) عمل و شغل شماع . (یادداشت مؤلف ). حرفه ٔ شمعسازی . شمعریزی . || (اِ مرکب ) دکان شمعریز. کارخانه ٔ شماع . دکان شماع . (یادداشت مؤلف ). دکان یا جایی که در آن به تهیه و ریختن شمع پردازند : عاشق خوبان بود غافل ز معشوق آف
مالیهلغتنامه دهخدامالیه . [ لی ی َ / ی ِ ] (از ع ، ص نسبی ) مؤنث مالی . || (اِ) پول و وجه نقد و دولت و ثروت . (ناظم الاطباء). وجه نقد و املاک ومستغلات . ثروت . خواسته . (فرهنگ فارسی معین ) : چون مالیه ٔ ایشان خاص دارالخلافه بوده می توا
تابین باشیلغتنامه دهخداتابین باشی . (اِ مرکب ) افسر اعظم لشکر، فوج . (آنندراج ). این کلمه در ایران متداول نیست .
تابین بحریلغتنامه دهخداتابین بحری . [ ن ِ ب َ ] (اِ مرکب ) فرد سرباز نیروی دریایی . فرهنگستان ایران در مقابل این کلمه لغت «ناوی » را پذیرفته است .