تاج دارلغتنامه دهخداتاج دار. [ ج ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) معنی آن ، تاج ازآن دار بوده . (شرفنامه منیری ). لایق دار : سخن هر سری را کند تاجدارسری را کند هم سخن تاج دار تاج مآثر (از شرفنامه ٔ منیری ).خدیو تاجدارانی و آن کو همچو تیغ
تاج دارلغتنامه دهخداتاج دار. (نف مرکب ) پادشاه و نگاه دارنده ٔ تاج . (انجمن آرا). کنایه از پادشاه است و نگاهدارنده و محافظت کننده ٔ تاج را نیز گویند. (برهان ). دارنده و محافظ تاج . (شرفنامه ٔ منیری ). تاجور، تاج گذارده . متوج ، مکلل ، تائج ؛ تاجدار.امام تائج ؛ امام تاجدار. (منتهی الارب ) <span c
عوارض اقامتhotel tax, bed tax, resort tax, room taxواژههای مصوب فرهنگستانمالیاتی که دولت محلی یا مرکزی یا سازمانی دیگر برای افزایش درآمد یا توسعه و بهبود زیرساختهای گردشگری از بازدیدکنندگان بابت اقامتشان دریافت میکند
پردۀ لمسیtouch screen, touch display screenواژههای مصوب فرهنگستانپردۀ نمایشی با صفحۀ شفافِ حساس به تماس که میتوان از انگشت برای اشارۀ مستقیم به همۀ نقاط روی آن استفاده کرد
تاج و نیم تاجلغتنامه دهخداتاج و نیم تاج . [ ج ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رجوع به «تاج » و «نیم تاج » شود.
تاج دارندهلغتنامه دهخداتاج دارنده . [ رَدَ / دِ ] (نف مرکب ) پادشاه . تاجدار. دارنده ٔ تاج . نگهبان تاج . رجوع به تاجدار شود.
سبزگرالغتنامه دهخداسبزگرا. [ س َ گ ِ / گ َ] (اِ مرکب ) سبزقبا. مرغی باشد بسرخی مایل و تاج دار. (برهان ). سبزقبا. (آنندراج ). اسقع. (بحر الجواهر).مرغی است بقدر گنجشک سبزپر سپیدسر. (منتهی الارب ).
تاگ ورلغتنامه دهخداتاگ ور. [ وَ ] (ص مرکب ) این کلمه مرکب است از «تاگ » و مزید مؤخر «ور» بمعنی تاج دار، تاجور، مکلل . رجوع به تاجور و تکفور و حواشی جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 3 صص 484-488 شود.
فرمان گذارلغتنامه دهخدافرمان گذار. [ ف َ گ ُ ] (نف مرکب ) فرمانده . (آنندراج ). حاکم ورئیس . (ناظم الاطباء). مقابل فرمان گزار : ز گردان سری با سپه شش هزاربدان جایگه کرد فرمان گذار. اسدی .ز ترکان شهی بود فرمان گذارسپه داشت از جنگیان س
تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِ) کلاه جواهرنشان که سلاطین بر سر می گذارند. (فرهنگ نظام ). افسر و آن چیزی است که برای پادشاهان با زر و جواهر سازند. (از منتهی الارب ). آن است که بطور کلاه بر سر می نهند و مکلل به جواهر باشد. (آنندراج ). اکلیل و پارچه ٔ مزین بجواهر که سلاطین برپیشانی می بستند. (فرهنگ
تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِخ ) (الَ ...) ابن الفرکاح . وی یکی از مشاهیر دوران خلیفه ٔ الحاکم بامراﷲ بود. رجوع به تاریخ خلفاء ص 321 شود.
تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِخ ) (الَ ...) ابن بنت الاعز. از مشاهیر دوران خلیفه الحاکم بامراﷲ. سیوطی نام ویرا در ذیل احوال الحاکم بامراﷲ بدینسان آرد: در سال 663 هَ . ق . در کشور مصر داوری قضات چهارگانه تجدید شد و از هر یک از مذاهب اربعه یک قاضی تعیین شد و سبب آن
تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِخ ) (الَ ...) ابن میسر المورخ . وی از مشاهیر زمان الحاکم بامراﷲ بوده . رجوع به تاریخ خلفاء ص 321 شود.
تاجلغتنامه دهخداتاج . (اِخ ) (الَ ...) اسماعیل بن ابراهیم بن قریش المخزومی المصری محدث . وی از جعفر الهمدانی و ابن المقیر روایت کند و در رجب سال 694 هَ . ق . در گذشت . رجوع به کتاب حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ج 1 ص <
درتاجلغتنامه دهخدادرتاج . [ دَ ] (اِ) گیاهی است عاشق آفتاب زیرا که به هر طرف که آفتاب گردد او نیز گردد و آنرادر عراق توله گویند. (برهان ) (از آنندراج ) (اوبهی ).گیاه آفتابگردان . (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف ورتاج است . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ورتاج شود.
درةالتاجلغتنامه دهخدادرةالتاج . [ دُرْ رَ تُت ْتا ] (ع اِ مرکب ) مرواریدی که بر تاج نصب کنند. گوهر افسر. بزرگترین مرواریدهای تاج پادشاهی . (ناظم الاطباء) : الملک بن الملک ... درة تاج الممالک انسان عین العالم ... ابوالفتح محمدشاه . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص <span class="hl"
پیرتاجلغتنامه دهخداپیرتاج . (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان پیرتاج . بخش حومه ٔ شهر بیجار. واقع در 66هزارگزی خاور بیجار. کوهستانی ، سردسیر. دارای 1500 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات ، محصول آنجا غلات و میوه و انگور فراوان و قلمستان و
پیرتاجلغتنامه دهخداپیرتاج . (اِخ ) یکی از پنج بلوک بیجار ناحیه ٔ گروس ، و آن از مغرب به بیجار محدود است و دارای 49 قریه و 8/9 فرسنگ مساحت و 8462 تن سکنه است . و رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایرا