تاجرلغتنامه دهخداتاجر. [ ج ِ ] (اِخ ) پیرنیا آرد: پارسیها داریوش را تاجر... خوانند... چه او در هر کاری چانه میزد... (ایران باستان ج 2 ص 1471).
تاجرلغتنامه دهخداتاجر. [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) بازرگان . (دهار) (منتهی الارب ). سوداگر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). عَجوزْ. (منتهی الارب ). رَقاحی ّ. (اقرب الموارد). آنکه خرید و فروش کند برای سود کردن : باد همچون دزد گردد هر سوئی دیباربای بوستان آراسته چون کلبه ٔ تاج
تاجردیکشنری عربی به فارسیدلا ل , دهنده ورق , فروشنده , معاملا ت چي , بازرگان , تاجر , داد وستد کردن , سوداگر , کاسب , دکان دار , افزارمند , پيشه ور , سرمايه دار خيلي مهم , ادم بانفوذ وپولدار
تیاجرلغتنامه دهخداتیاجر. [ ت َ ج ُ ] (ع مص ) (از «ی ج ر») مثل تیاسر از یسر، تیاجر از، عدول از. بازگشتن . برگشتن از. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تاجيردیکشنری عربی به فارسیکرايه , اجاره , مزد , اجرت , کرايه کردن , اجيرکردن , کرايه دادن , اجاره نامه , وجه اجاره , اجاره اي
تأزرلغتنامه دهخداتأزر. [ ت َ ءَزْ زُ ] (ع مص ) ازار پوشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ) (از قطر المحیط) (دهار) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بعض گیاه بعض دیگررا تقویت کردن و بهم پیچیدن و سخت شدن : تأزر فیه النبت حتی تخایلت
تأزیرلغتنامه دهخداتأزیر. [ ت َءْ ](ع مص ) ازار پوشانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کسی را ازار بربستن . (تاج المصادر بیهقی ). پوشاندن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || قوی ساختن . گویند: «فلان ازرّ حیطان الدار»؛یعنی پائین دیوارهای خانه را کهگل کرد و مستحکم گردانید. (منت
تاجرانلغتنامه دهخداتاجران . [ ج ِ ] (اِ) ترجمان را گویند و آن شخصی است که معنی لغتی را بلغت دیگر بفهماند. (برهان ) (آنندراج ).شخصی را گویند که معنی لغتی بلغتی دیگر بفهماند و آنرا ترجمان نیز گویند. (جهانگیری ). کسی که زبانی را بزبان دیگر درآورد، مترجم . کسی که معنی لغتی بلغتی بفهماند و بعربی ترج
تاجرفتلغتنامه دهخداتاجرفت . [ ج ج َ رِ] (اِخ ) شهری است پر جمعیت در افریقا بین «ودان » و «زویلة» بین آن و هر یک از این دو مسافت یازده روز متوسط راه است «زوبلة» در مغرب و «ودّان » در مشرق آن است و بین تاجرفت و فسطاط مصر قریب یک ماه راه است . (از معجم البلدان ). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.<br
تاجر خیللغتنامه دهخداتاجر خیل . [ ج ِ خ َ ] (اِخ ) ناحیتی است در هزارجریب مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 125).
تاجر مکیلغتنامه دهخداتاجر مکی . [ ج ِ رِ م َک ْ کی ] (اِخ )نام مردی ترسا. (آنندراج ). رجوع به تاجر مکی شود.
تاجرانلغتنامه دهخداتاجران . [ ج ِ ] (اِ) ترجمان را گویند و آن شخصی است که معنی لغتی را بلغت دیگر بفهماند. (برهان ) (آنندراج ).شخصی را گویند که معنی لغتی بلغتی دیگر بفهماند و آنرا ترجمان نیز گویند. (جهانگیری ). کسی که زبانی را بزبان دیگر درآورد، مترجم . کسی که معنی لغتی بلغتی بفهماند و بعربی ترج
متاجرلغتنامه دهخدامتاجر. [ م َ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ مَتجِرَة. (اقرب الموارد). ج ِ متجر و متجرة، محلهای تجارت . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به متجرة شود. || تجارتها. (فرهنگ فارسی معین ). || امتعه و اموال و اجناس و مال التجارة. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فقهی ) ج ِمتجر، از تجارت است و یا مصدر میمی ا
کانی پنکه تاجرلغتنامه دهخداکانی پنکه تاجر. [ پ ُ ک ِ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع در پانزده هزارگزی باختر بوکان 15هزارگزی باختر شوسه ٔ بوکان به میاندوآب . ناحیه ای است کوهستانی ، معتدل ، سالم و دارای <span class="hl" dir="lt
مستاجرفرهنگ فارسی عمیدکسی که خانه، دکان، یا چیز دیگر را اجاره کند؛ اجارهکننده؛ اجارهدار؛ اجارهنشین.