تاری کردنلغتنامه دهخداتاری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کدر کردن . تاریک کردن . تار کردن . تیره کردن : بوی بد مر دیده را تاری کندبوی یوسف دیده را یاری کند. مولوی .رجوع به تاریک کردن شود.
سوخت تایریtire-derived fuelواژههای مصوب فرهنگستاننوعی سوخت که از خرد کردن تایرهای فرسوده به دست میآید
تایرtyre/ tireواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای لاستیکی که بر روی چرخ وسیلۀ نقلیه سوار میشود بهنحویکه با سطح زمین همواره در تماس است و با کاستن از شدت ضربات ناشی از عوارض جاده و تحمل بار واردشده، حرکت چرخ و جابهجایی وسیلۀ نقلیه را بسیار آسان میکند
ثورTaurus, Tau, Bullواژههای مصوب فرهنگستانیکی از صورتهای فلکی منطقهالبروج که به شکل گاو تصور میشود
رَسَن تایرtire cordواژههای مصوب فرهنگستانرسنی از مواد بسپاری یا معدنی که از تاباندن تکرشتهها یا تکرشتههای چندلا یا نخ شکل میگیرد و برای تقویت تایر به کار میرود
پایشگر باد تایرtire pressure monitoring systemواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که پیوسته فشار باد تایرها را میسنجد و در صورت کم شدن فشار باد از حد تعیینشده، هشدار میدهد اختـ . پات TPMS
تاریک کردنلغتنامه دهخداتاریک کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تیره کردن . تار کردن : اغطاش ؛ تاریک کردن شب را. (منتهی الارب ) : گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک . سعدی .رجوع به تاری کردن شود.
چندتارتودشویfibromatosis1واژههای مصوب فرهنگستانتشکیل تودهای تاری و تودینهمانند در عمق بافتهای تاری
تاریلغتنامه دهخداتاری . (ص نسبی ، اِ) منسوب است به تار (درخت ). آبی باشد که از درخت تار حاصل کنند و آن شربتی باشد که نشأه ٔ باده در سر آورد. (از جهانگیری ). آبی باشد که از درخت تار حاصل شود و مانند شراب نشأه دهد. (برهان ) (آنندراج ). آبی باشد که از درخت تار گیرند. (انجمن آرا).
تاریلغتنامه دهخداتاری . (ص ) مخفف تاریک . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تیره و تاریک . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). تاریک . (جهانگیری ). تیره و تار. (انجمن آرا). تار. تاران . تارین . تارون . تاره . (فرهنگ رشیدی ). ظلمانی . مظلم .بی روشنی . سیاه . داج . ظلام . مدلهم . کسیف :</spa
تاریلغتنامه دهخداتاری . (اِ) بیرونی در تحقیق ماللهند آرد: در بلاد جنوبی هند درخت بلند و استواریست مانند درخت خرما و نارگیل که میوه اش خوردنی است و طول برگهایش به ذراعی رسد و عرض آنها به اندازه ٔ ثلث انگشت و بهم پیوسته است و آن را تاری نامند و بر آن برگها نویسند و کتاب سازند. (ماللهند چ لایپزی
دستاریلغتنامه دهخدادستاری . [ دَ ] (ص نسبی ، اِ) گویا جامه ای بوده که از وی دستار می کردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی که از در دستار و برای ترتیب دادن دستار و عمامه باشد : از وی [ از بم کرمان ] کرباس و جامه و دستاری و خرمای خیزد. (حدود العالم ). || که دستار بر سر بندد
دوستاریلغتنامه دهخدادوستاری . (حامص مرکب ) صفت و حالت دوستار. دوستداری . دوستی . یاری . محبت و مهرورزی و مهربانی . رفاقت و خیرخواهی و خواهانی . (از یادداشت مؤلف ) : همیشه بنده و دوستار بوده است خداوند را و به سبب این دوستاری بلاها دیده است [ حصیری ] . (تاریخ بیهقی چ
تاتاریلغتنامه دهخداتاتاری . (ص نسبی ) منسوب به تاتار. رجوع به تاتار شود.- اسب تاتاری ؛ اسبهای تند رو را گویند. ترّ؛ اسب تاتاری تیزرو.جورف ؛ اسب تاتاری تیزرو (منتهی الارب ).- چشم تاتاری ؛ چشم مورب و تنگ : گفت کا
تازه گفتاریلغتنامه دهخداتازه گفتاری . [ زَ / زِ گ ُ ] (حامص مرکب ) تازه گویی . نوپردازی : مگر دولت شه کند یاریی درآرد بمن تازه گفتاریی .نظامی .