تاشکلغتنامه دهخداتاشک . (اِخ ) دهی است از بخش راور شهرستان کرمان واقع در 23هزارگزی جنوب باختری راور و 19هزارگزی جنوب راه فرعی راور به کوهبنان . کوهستانی ، سردسیر، دارای 150 سکنه و آب آن از چش
تاشکلغتنامه دهخداتاشک . [ ش َ ] (ص ،اِ) چابک . (آنندراج ) (انجمن آرا). مرد چابک و چالاک . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). مردم چابک و چالاک . (برهان ) (ناظم الاطباء). مردی چابک . (فرهنگ اوبهی ). بعضی گفته اند خطا است و صحیح تاشک بضم شین است . (فرهنگ رشیدی ). || بعضی گویند نفایه ٔ ماست است ی
تاشکلغتنامه دهخداتاشک . [ ش ُ ] (ص ، اِ) نقایه ٔ ماست بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 301). || مرد چابک بود. (لغت فرس اسدی ایضاً):نزد او آن جوان چابک رفت از غم ره گران و گوش سبک با دو نان پر ز ماست ماست فروش تاشکی برد پیش آن تاشک .منطقی
تاسکلغتنامه دهخداتاسک . [ ] (اِخ ) (چشمه ٔ...) از شعبات رودخانه ٔ فهلیان ممسنی . (فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 328).
طاسکفرهنگ فارسی عمید۱. آویز پیالهمانندی از طلا یا نقره که برگردن اسب یا پرچم آویزان میکنند.۲. طاسی که در بازی نرد به کار میرود.
طاسکلغتنامه دهخداطاسک . [ س َ ] (اِمصغر) مصغرطاس است . (آنندراج ). طاس خرد. (شمس اللغات ). رجوع به طاسچه شود. || در بازی نرد کعب ، کعبة، هر دو طاس نرد. کعبتین . رجوع به طاس شود : نقش از طاسک زر چون همه شش می آیداز چه معنی است فرومانده به ششدر نرگس . <p clas
طاسک پرچملغتنامه دهخداطاسک پرچم . [ س َ ک ِ پ َ چ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به طاس پرچم شود : ای ظفر مرکب ترا همراه طاسک پرچم تو قبه ٔ ماه . سیف اسفرنگ .کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بودزود باشد که ترا طاسک پرچم گردد.
تاشکللغتنامه دهخداتاشکل .[ ک ِ ] (اِ) آژخ . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). آزخ را گویند و آن دانه های سخت باشد که از اعضاء آدمی برمی آید و بعربی ثؤلول گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). واژو. (زمخشری ). بالو. کوک . اَژخ . زخ . زگیل . پالو. سگیل . وارو. و رجوع به آزخ و زگیل شود.
تاشکنتلغتنامه دهخداتاشکنت . [ ک َ ] (اِخ ) پایتخت بلاد ازبک در آسیای وسطی ، دارای 585005 تن سکنه میباشد که اغلب آنان مسلمانند و تجارت آنجا حریر است . (از المنجد). تاشکند. رجوع به تاشکند شود.
تاشکربروکلغتنامه دهخداتاشکربروک . [ ](اِخ ) بقول خواندمیر ناحیه ای از نواحی استرآباد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 210 و 213 شود.
تاشکندلغتنامه دهخداتاشکند. [ ک َ ] (اِخ ) تاشکنت یا تاشگند. چاچ . تاش . شهری است به آسیای مرکزی که اکنون مرکز جمهوری ازبکستان است . دارای 585 هزار تن سکنه و محصولش ابریشم است . ناظم الاطباء آرد: شهری از ترکستان روس و پایتخت آسیای مرکزی ... و این شهر را در سابق
تاشکندیلغتنامه دهخداتاشکندی . [ ک َ ] (اِخ ) طاشکندی . حافظ محمد تاشکندی سبط علی قوشجی . او راست : تاریخ طاشکندی در باب خواقین الازبکیه و تاریخ آل چنگیز. (کشف الظنون چ 2 استانبول ج 1 ستون 282 و
ماستلغتنامه دهخداماست . (اِ) معروف است که جغرات باشد و بعضی جغرات چکیده را و بعضی دیگر مایه ای که بر شیر زنند ماست گویند. (برهان ). جغرات و گویند جغرات چکیده و گویند مایه ای که بر شیر زنند و لهذا کسی که مایه را برشیر زده ماست ببندد ماست بند گویند. (از آنندراج ). چغرات و شیری که بواسطه ٔ ماستی
تاشکللغتنامه دهخداتاشکل .[ ک ِ ] (اِ) آژخ . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). آزخ را گویند و آن دانه های سخت باشد که از اعضاء آدمی برمی آید و بعربی ثؤلول گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). واژو. (زمخشری ). بالو. کوک . اَژخ . زخ . زگیل . پالو. سگیل . وارو. و رجوع به آزخ و زگیل شود.
تاشکنتلغتنامه دهخداتاشکنت . [ ک َ ] (اِخ ) پایتخت بلاد ازبک در آسیای وسطی ، دارای 585005 تن سکنه میباشد که اغلب آنان مسلمانند و تجارت آنجا حریر است . (از المنجد). تاشکند. رجوع به تاشکند شود.
تاشکت سفلالغتنامه دهخداتاشکت سفلا. [ ک َ ت ِ س ُ ] (اِخ ) قریه ای در شش فرسخی مغرب طارم . (فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 218).
تاشکت علیالغتنامه دهخداتاشکت علیا. [ ک َ ت ِ ع ُ ] (اِخ ) قریه ای در شش فرسخی مغرب طارم . (فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 218).
تاشکربروکلغتنامه دهخداتاشکربروک . [ ](اِخ ) بقول خواندمیر ناحیه ای از نواحی استرآباد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 210 و 213 شود.
برتاشکلغتنامه دهخدابرتاشک . [ ب َ ش َ / ش ْ ] (اِ) برنجاسب . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). برنجاسپ و آن گیاهی است که گل زرد دارد و آنرا بوی مادران نیز گویند. گیاهی است که آنرا بوی مادران گویند و بعربی شویله خوانند. (برهان ) (آنندراج ). برتراسک . (انجمن آرا) (آنند