تافتهلغتنامه دهخداتافته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) تابیده . (فرهنگ رشیدی ). روشن . (فرهنگ نظام ). پرتو انداختن آفتاب و ماه و ستارگان و چراغ و آتش . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). پرتواندازنده مانند آفتاب
تافتهفرهنگ فارسی عمید۱. پیچیده؛ تابداده.۲. (اسم) نوعی پارچۀ ابریشمی دستبافت.۳. (صفت فاعلی) [قدیمی، مجاز] افسرده؛ ناراحت.
تافتهفرهنگ فارسی معین(تِ) (ص مف .) 1 - برافروخته ، روشن شده . 2 - گداخته ، گرم شده . 3 - آسیب دیده ، کوفته . 4 - رنجیده ، آزرده . 5 - پیچیده شده ، تاب داده .
دل تافتهلغتنامه دهخدادل تافته . [ دِت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) دلسوخته . داغدل . || دل برداشته . دل نگران : چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به خانه اندر دلتنگ شدی به کوه حرا رفتی وهمی گشتی و به شب به خانه آمدی دل تافته ، و از این حال خدیجه سخت
تافته شدنلغتنامه دهخداتافته شدن . [ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برافروخته شدن بسبب قهر و غضب : پس چون او را بکشتند و یک چند برآمد، کسی بملک ننشست و هیچ کس را طاعت نداشتند، خبر به انوشیروان رسید، تافته شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ... و اورا
تافته گردیدنلغتنامه دهخداتافته گردیدن . [ ت َ / ت ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) پیچیده شدن . کج شدن : هرگاه که عضله های مجوف تشنج کند، حدقه از موضع خویش زایل شود و چشم تافته گردد همچون چشم احول . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
دل تافتهلغتنامه دهخدادل تافته . [ دِت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) دلسوخته . داغدل . || دل برداشته . دل نگران : چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به خانه اندر دلتنگ شدی به کوه حرا رفتی وهمی گشتی و به شب به خانه آمدی دل تافته ، و از این حال خدیجه سخت
تافته شدنلغتنامه دهخداتافته شدن . [ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برافروخته شدن بسبب قهر و غضب : پس چون او را بکشتند و یک چند برآمد، کسی بملک ننشست و هیچ کس را طاعت نداشتند، خبر به انوشیروان رسید، تافته شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ... و اورا
تافته گردیدنلغتنامه دهخداتافته گردیدن . [ ت َ / ت ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) پیچیده شدن . کج شدن : هرگاه که عضله های مجوف تشنج کند، حدقه از موضع خویش زایل شود و چشم تافته گردد همچون چشم احول . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تافته گشتنلغتنامه دهخداتافته گشتن . [ ت َ / ت ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خشمناک گشتن . تافته شدن : چون موفق شنید که عمرو تافته گشت و قصد کرد که بنفس خویش به شیراز آید. (تاریخ سیستان ).گرنه هوا خشمناک و تافته گشته ست گرم چرا شد چنین چ
تافته بافیلغتنامه دهخداتافته بافی . [ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) عمل بافتن تافته . بافتن پارچه ٔ ابریشمین . || (اِ مرکب ) جائی که در آن تافته بافند.
مفتللغتنامه دهخدامفتل . [ م ُ ف َت ْ ت َ ] (ع ص ) تافته . (مهذب الاسماء). تافته شده . (آنندراج ). سخت تافته شده . (ناظم الاطباء): ذبال مفتل ؛ پلیته ٔ سخت تافته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ناتافتهلغتنامه دهخداناتافته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نتافته . نتابیده . مقابل تافته . رجوع به تافته شود.
مغارلغتنامه دهخدامغار. [ م ُ ] (ع ص ، اِ) (از «غ ور») رشته ٔ محکم تافته . (مهذب الاسماء). رسن تافته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ریسمان تافته . (ناظم الاطباء).
تافته شدنلغتنامه دهخداتافته شدن . [ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برافروخته شدن بسبب قهر و غضب : پس چون او را بکشتند و یک چند برآمد، کسی بملک ننشست و هیچ کس را طاعت نداشتند، خبر به انوشیروان رسید، تافته شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ... و اورا
تافته گردیدنلغتنامه دهخداتافته گردیدن . [ ت َ / ت ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) پیچیده شدن . کج شدن : هرگاه که عضله های مجوف تشنج کند، حدقه از موضع خویش زایل شود و چشم تافته گردد همچون چشم احول . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تافته گشتنلغتنامه دهخداتافته گشتن . [ ت َ / ت ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خشمناک گشتن . تافته شدن : چون موفق شنید که عمرو تافته گشت و قصد کرد که بنفس خویش به شیراز آید. (تاریخ سیستان ).گرنه هوا خشمناک و تافته گشته ست گرم چرا شد چنین چ
تافته بافیلغتنامه دهخداتافته بافی . [ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) عمل بافتن تافته . بافتن پارچه ٔ ابریشمین . || (اِ مرکب ) جائی که در آن تافته بافند.
تافته جگرلغتنامه دهخداتافته جگر. [ ت َ / ت ِ ج ِ گ َ ] (ص مرکب ) کنایه از عاشق است . (برهان ) (آنندراج ). عاشق . (ناظم الاطباء). || کسی را گویند که علت دق داشته باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
دل تافتهلغتنامه دهخدادل تافته . [ دِت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) دلسوخته . داغدل . || دل برداشته . دل نگران : چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به خانه اندر دلتنگ شدی به کوه حرا رفتی وهمی گشتی و به شب به خانه آمدی دل تافته ، و از این حال خدیجه سخت
شتافتهلغتنامه دهخداشتافته . [ ش ِ ت َ ] (ن مف ) اشتافته . عجله کرده . شتاب کرده .شتابیده . (از ناظم الاطباء). رجوع به اشتافته شود.
ناتافتهلغتنامه دهخداناتافته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نتافته . نتابیده . مقابل تافته . رجوع به تافته شود.
آب آهن تافتهلغتنامه دهخداآب آهن تافته . [ ب ِ هََ ن ِ ت َ / ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ماءالحدید. (تحفه ).
اشتافتهلغتنامه دهخدااشتافته . [ اِ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) شتافته . عجله کرده : پیش از اندیشه شفای عاجل سوی بالین تو اشتافته شد.سوزنی .