تبجحلغتنامه دهخداتبجح . [ ت َ ب َج ْ ج ُ ] (ع مص ) شادمانه گردیدن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). شاد شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (شرح قاموس ). شادی . شادمانی : وزیر بدان تبجح و ابتهاج نمود و درحال بخدمت حضرت شد. (سندب
تبجحدیکشنری عربی به فارسیلفاظي کردن , ياوه سرايي کردن , بيهوده گفتن , سرزنش کردن , ياوه سرايي , بيهوده گويي
تبجیحلغتنامه دهخداتبجیح . [ ت َ ] (ع مص ) شادمانه کردن کسی را. (منتهی الارب ). شادمانه گردانیدن . (آنندراج ). شاد کردن کسی را.(شرح قاموس ). || بزرگ داشتن کسی را. (منتهی الارب ) (از آنندراج ).
تبزعلغتنامه دهخداتبزع . [ ت َ ب َزْ زُ ] (ع مص ) ظریف شدن کودک . (تاج المصادر بیهقی ). ظریف و ملیح و زیرک شدن کودک . (از قطر المحیط). تظرف . (از اقرب الموارد). ظریف و ملیح گردیدن کودک . (از ناظم الاطباء). بمعنی بزع الغلام است ؛ظریف و ملیح خواست کودک .(منتهی الارب ). || بزرگ شدن شر. (تاج المصا
متبجحلغتنامه دهخدامتبجح . [ م ُ ت َ ب َج ْ ج ِ ] (ع ص ) شادمان : شاه از استماع این مقدمات متبجح گشت و در باغ مشاهدت ، گلزار مسرتش بشکفت . (سندبادنامه ص 273). و رجوع به تبجح شود.