تبرزلغتنامه دهخداتبرز. [ ت َ ب َرْ رُ ] (ع مص ) بصحرا بیرون شدن قضای حاجت را. (از اقرب الموارد) (از زوزنی ). برآمدن بسوی صحرا برای قضای حاجت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خارج شدن بصحرا غایط کردن را. (از قطر المحیط). || آشکار شدن و به صحرا برآمدن . (فرهنگ نظام ). || در تداول
تبرزفرهنگ فارسی معین(تَ بَ رُّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) برتری یافتن ، پیشی جستن . 2 - برآمدن به صحرا برای قضای حاجت . 3 - (اِمص .) فزونی ، برتری ؛ ج . تبرزات .
تبریزلغتنامه دهخداتبریز. [ ت َ ] (اِخ ) نام شهری است در آذربایجان در اقلیم پنجم ... و مردم آنجا اکثر آهنگرند و جلال الدین سیوطی در لب الالباب نوشته که تبریز بالکسر شهری است قریب آذربایجان و این معرب آن است . (غیاث اللغات ). هدایت در انجمن آرا گوید: در شمال مغرب ایران واقع شده است و از شهرهای م
تبریزلغتنامه دهخداتبریز. [ ت َ ] (ع مص ) پیدا و آشکار کردن چیزی . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بیرون آوردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (زوزنی ). ظاهر و آشکار کردن . (فرهنگ نظام ). پیدا و گشاده کردن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سبقت گرفتن اسب رمه را. (از اقرب الموارد) (از قطر
تبریزلغتنامه دهخداتبریز. [ ت ِ ] (اِ) سفره . (لسان العجم شعوری ورق 299 الف ) (ناظم الاطباء). نطع. (ناظم الاطباء) : چنانکه عام شده نعمت فراوانش به پیش مردم و حیوان همی کشد تبریز. ابوالمعانی (از لسان العجم ای
طبرشلغتنامه دهخداطبرش . [ طَ رَ / طَ رِ ] (اِخ ) معرب تفرش . ولایتی است که از هر طرف که بدو روند به گریوه فرو باید رفت ، سیزده پاره ده است ، خم «ظ: فم یا فیم »و طرخوران از معظمات اوست ، هوایش معتدل است ، آبش ازچشمه ها و کاریز که از آن کوهها برمیخیزد و ارتفاعا
تبریزفرهنگ فارسی معین(تَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) بیرون آوردن ، آشکار کردن ، پیشی گرفتن . 2 - (اِ.) نام مرکز استان آذربایجان شرقی .
تبرزدلغتنامه دهخداتبرزد. [ ت َ ب َ زَ ] (اِ) پهلوی تورزت ، سانسکریت (دخیل ) توراجه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تبرزه . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). نبات (فرهنگ جهانگیری ). نبات و قند سفید را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). نبات و شکر معروف است . (انجمن آرا) (آنندراج ). شکر سفید که گویا اطر
تبرزینلغتنامه دهخداتبرزین . [ ت َ ب َ ] (اِ مرکب ) (از: تبر، آلت شکستن هیزم + زین ) سلاح . تبر سلاح . تبری را گویند که سپاهیان بر پهلوی زین بندند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از برهان ). نوعی از تبر باشد که سپاهیان در زین اسب نگاه دارند. (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). تبری است فراخ
تبرزنلغتنامه دهخداتبرزن .[ ت َ ب َ زَ ] (نف مرکب ) چوب بر. (ناظم الاطباء). هیزم شکن . (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب ) : در این باغ رنگین درختی نرست که ماند از قفای تبرزن درست . <p class="a
تبرزهلغتنامه دهخداتبرزه . [ ت َ ب َ زَ / زِ ] (اِ) تبرزد. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). تبرزد بهمه ٔ معانی . (ناظم الاطباء). بمعنی طبرزد است که قند سفید باشد. || نمک بلوری . (برهان ). نوعی از نمک باشد که از کوه نیشابور و دیگر جبال
تبرزدفرهنگ فارسی عمید۱. نبات: ◻︎ از دست دوست هرچه ستانی شکر بُوَد / وز دست غیر دوست تبرزد تبر بُوَد (سعدی۲: ۴۳۳).۲. قطعههای بلوری و معدنی نمک؛ تبرزین.
متبرزلغتنامه دهخدامتبرز. [م ُ ت َ ب َرْ رِ ] (ع ص ) آن که برآید به سوی صحرا برای قضای حاجت . (آنندراج ). کسی که به سوی صحرا برای قضای حاجت می رود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبرز شود.
تظاهرفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی طلوع، ظهور، تکون، پیدایش، تجلی، ابراز وجود، هنرنمایی، انکشاف، تبرّز وانمود، ظاهرسازی، تصنع، خودآرایی، خودنمایی، ریا، فریب، دورویی الهام، مکاشفه، افشا ظهور، وقوع، کشف
ارثدلغتنامه دهخداارثد. [اَ ث َ ] (اِخ ) نام وادییست بین مکه و مدینه در وادی الابواء: و فی قصة لمعاویة رواها جابر فی یوم بدر: قال فاین مقیلک قال بالهضبات من ارثد. و قال الشاعر:محل أولی الخیمات من بطن ارثداً.و کثیر گوید:و ان شفائی نظرة ان نظرتهاالی ثافل یوماً و خلفی شنائک و
تحرمزلغتنامه دهخداتحرمز. [ ت َ ح َ م ُ] (ع مص ) ذکی گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ذکاوت داشتن و زیرک بودن . (فرهنگ نظام ). || حرام زادگی کردن و گویند این لفظ را فارسیان وضع کرده اند، و از حرامزاده مشتق است . (برهان ). حرامزادگی کردن و این موضوع فارسیان است ، مشتق از حرام
ابن میثملغتنامه دهخداابن میثم . [ اِ ن ُم َ ث َ ] (اِخ ) کمال الدین میثم بن علی بن میثم بحرانی .یکی از فضلای علما و متکلمین ماهر. وفات او به سال 679 هَ . ق . ابن طاوس سید عبدالکریم بن احمد و نیز مفیدالدین بن جهم از او روایت کنند. و خواجه ٔ طوسی علیه الرحمه او را
تبرزدلغتنامه دهخداتبرزد. [ ت َ ب َ زَ ] (اِ) پهلوی تورزت ، سانسکریت (دخیل ) توراجه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تبرزه . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). نبات (فرهنگ جهانگیری ). نبات و قند سفید را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). نبات و شکر معروف است . (انجمن آرا) (آنندراج ). شکر سفید که گویا اطر
تبرزینلغتنامه دهخداتبرزین . [ ت َ ب َ ] (اِ مرکب ) (از: تبر، آلت شکستن هیزم + زین ) سلاح . تبر سلاح . تبری را گویند که سپاهیان بر پهلوی زین بندند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از برهان ). نوعی از تبر باشد که سپاهیان در زین اسب نگاه دارند. (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). تبری است فراخ
تبرزنلغتنامه دهخداتبرزن .[ ت َ ب َ زَ ] (نف مرکب ) چوب بر. (ناظم الاطباء). هیزم شکن . (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب ) : در این باغ رنگین درختی نرست که ماند از قفای تبرزن درست . <p class="a
تبرزهلغتنامه دهخداتبرزه . [ ت َ ب َ زَ / زِ ] (اِ) تبرزد. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). تبرزد بهمه ٔ معانی . (ناظم الاطباء). بمعنی طبرزد است که قند سفید باشد. || نمک بلوری . (برهان ). نوعی از نمک باشد که از کوه نیشابور و دیگر جبال
تبرزین دارلغتنامه دهخداتبرزین دار. [ ت َ ب َ ] (نف مرکب ) سپاهیی که با تبرزین مسلح باشد. این گونه سپاهی در قرن 16 و 17 م . در اروپا وجود داشت و از صنف پیاده بودند.
متبرزلغتنامه دهخدامتبرز. [م ُ ت َ ب َرْ رِ ] (ع ص ) آن که برآید به سوی صحرا برای قضای حاجت . (آنندراج ). کسی که به سوی صحرا برای قضای حاجت می رود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبرز شود.
مستبرزلغتنامه دهخدامستبرز. [ م ُت َ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استبراز. بیرون کننده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استبراز شود.