تبسیلغتنامه دهخداتبسی . [ ت ِ ] (اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل بشقاب آورده است . (دزی ج 1 ص 140). رجوع به طبسی شود.
تبسیفرهنگ فارسی عمیدطَبَق فلزی؛ سینی: ◻︎ باز در بزم چمن، نرگس سرمست نهاد / بر سر تبسی سیمین قدح زرّ عیار (ابنیمین: ۱۰۸).
تبشیلغتنامه دهخداتبشی . [ ت َ ] (اِ) طبقی باشد که از مس و ارزیز و نقره و امثال آن بسازند و لب آن را باریک و برگشته بکنند. (فرهنگ جهانگیری ). طبقی باشد لب گردان از مس و نقره و طلا هم سازند. (برهان ) (ناظم الاطباء). طبقی باشد آب گردان از مس و غیره . (انجمن آرا) (آنندراج ). طبقی که از مس و نقره
طبسیلغتنامه دهخداطبسی . [ طُ ] (ع اِ) تبسی . قهوه سینی . دوری ِ لعاب دار که روی آن فنجان قهوه گذارند. || نعلبکی . || بشقاب . ج ، طباسی .
طبسیلغتنامه دهخداطبسی . [ طَ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به طبس که شهری است بین نیشابور و اصفهان و کرمان . (سمعانی ورق 367 ب ).
طبسیلغتنامه دهخداطبسی . [ طَ ب َ ] (اِخ ) سهل بن ابراهیم طبسی ، مکنی به ابوالحسین . وی از محدثان متقدم بوده و حسن بن محمد سکونی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی برگ 367 ب ).
طبسیلغتنامه دهخداطبسی . [ طَ ب َ ] (اِخ ) حسن بن حسین بن حسن بن فضل طبسی ، مکنی به ابوعلی . از محدثان متقدم بوده است و از ابوالحسن علی بن منصوربن عمربن تقی سمرقندی و او از ابوعیسی ترمذی روایت دارد. و ابوالحسن سمرقندی کتاب جامع ابوعیسی ترمذی را روایت کرده است . (از انساب سمعانی برگ <span class
تبسیدنلغتنامه دهخداتبسیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) تفسیدن است که گرم شدن باشد. (برهان ). گرم شدن . (انجمن آرا) (آنندراج ). تفسیدن . || دارای لبهای ترکیده شدن از شدت گرما. || ناتوان و بی آرام گشتن از گرمی هوا. (ناظم الاطباء). رجوع به تاب و تف و تفسیدن شود.
تبسیدهلغتنامه دهخداتبسیده . [ ت َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) اسم مفعول از تبسیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی گرم شده باشد. (برهان ).گرم شده و آن را تفسیده نیز گویند.(انجمن آرا) (آنندراج ). || ترکیده لب از گرما. (ناظم الاطباء).
تبسیطلغتنامه دهخداتبسیط. [ ت َ ] (ع مص ) گستردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نشر. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تبسیقلغتنامه دهخداتبسیق . [ ت َ ] (ع مص ) منت نهادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): بسقه ُ؛ طوّله ُ، تقول : لاتُبسق علینا؛ ای لاتطوّل . (اقرب الموارد).
تبسیللغتنامه دهخداتبسیل . [ ت َ ] (ع مص ) مکروه داشتن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مکروه و ناخوش داشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
طبسیلغتنامه دهخداطبسی . [ طُ ] (ع اِ) تبسی . قهوه سینی . دوری ِ لعاب دار که روی آن فنجان قهوه گذارند. || نعلبکی . || بشقاب . ج ، طباسی .
کبترلغتنامه دهخداکبتر. [ ک َ ت َ ] (اِ) بر وزن و معنی کفتر است که کبوتر باشد. (برهان ). مخفف کبوتر باشد. (فرهنگ جهانگیری ). کفتر. کوتر. (رشیدی ) : چو چشم تذروان یکی چشمه دیدیکی جام چون چشم کبتر کشید. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری ).چو
تپشیلغتنامه دهخداتپشی . [ ت ِ ] (اِ) بلوشه در تعلیقات جامعالتواریخ رشیدی آن را لغت مغولی تبشی دانسته که در زبان اویغوری دخیل شده بمعنی بشقاب گود: دیگر در دیار قراقوروم میگذشت [ قاآن ]، نظرش دردکانی پرعناب افتاد و طبعش بر آن مایل شد چون فرود آمد دانشمند حاجب را فرمود تا ببالشی از آن دکان عناب
کابکلغتنامه دهخداکابک .[ ب ُ ] (اِ) کابوک . آشیان مرغان را گویند عموماً و آشیان کبوتر و مرغ خانگی و گنجشکی که در خانه آشیان داشته باشد خصوصاً. (برهان قاطع): شریجة؛ کابک کبوتران که از نی ساخته باشند. (منتهی الارب ) : چو کبتر تبسی خانه کرده هر کابک چو مارسغدی ره
تبشیلغتنامه دهخداتبشی . [ ت َ ] (اِ) طبقی باشد که از مس و ارزیز و نقره و امثال آن بسازند و لب آن را باریک و برگشته بکنند. (فرهنگ جهانگیری ). طبقی باشد لب گردان از مس و نقره و طلا هم سازند. (برهان ) (ناظم الاطباء). طبقی باشد آب گردان از مس و غیره . (انجمن آرا) (آنندراج ). طبقی که از مس و نقره
تبسیدنلغتنامه دهخداتبسیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) تفسیدن است که گرم شدن باشد. (برهان ). گرم شدن . (انجمن آرا) (آنندراج ). تفسیدن . || دارای لبهای ترکیده شدن از شدت گرما. || ناتوان و بی آرام گشتن از گرمی هوا. (ناظم الاطباء). رجوع به تاب و تف و تفسیدن شود.
تبسیدهلغتنامه دهخداتبسیده . [ ت َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) اسم مفعول از تبسیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی گرم شده باشد. (برهان ).گرم شده و آن را تفسیده نیز گویند.(انجمن آرا) (آنندراج ). || ترکیده لب از گرما. (ناظم الاطباء).
تبسیطلغتنامه دهخداتبسیط. [ ت َ ] (ع مص ) گستردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نشر. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تبسیقلغتنامه دهخداتبسیق . [ ت َ ] (ع مص ) منت نهادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): بسقه ُ؛ طوّله ُ، تقول : لاتُبسق علینا؛ ای لاتطوّل . (اقرب الموارد).
تبسیللغتنامه دهخداتبسیل . [ ت َ ] (ع مص ) مکروه داشتن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مکروه و ناخوش داشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).