تبشلغتنامه دهخداتبش . [ ت َ ب َ ] (اِخ ) مصحف «تتش ». در فهرست رجال تاریخ گزیده چ براون ص 35 این کلمه بتصحیف آمده : «تاج الدوله تبش بن الب ارسلان ، رجوع کن به تتش بن ارسلان ». وباز در ص 36 آرد: «تبش ، رجوع کن به تاج الدوله ت
تبشلغتنامه دهخداتبش . [ ت َ ب ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از تبیدن (تابیدن ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). گرمی . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ اوبهی ) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ سازمان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (از فرهنگ نظام ). گرما و گرمی را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) <spa
تبییشلغتنامه دهخداتبییش . [ ت َب ْ ] (ع مص ) بیش اﷲ وجهه ؛ سپید و نیکو گرداند خدا روی او را. (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
طبزلغتنامه دهخداطبز. [ طَ ] (ع مص ) آرامش کردن با زن . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (شمس اللغات ).جماع کردن با زن . (قاموس ). || (اِ) پری هر چیزی . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (شمس اللغات ).
طبزلغتنامه دهخداطبز. [ طِ ] (ع ص ، اِ) سنگ بزرگ از کوه . (منتهی الارب ). || کرانه ٔ قویتر از کوه . (منتهی الارب ). جانب کوه . (شمس اللغات ). || شتر دوکوهانه . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (شمس اللغات ). دهانج . (منتهی الارب ).
طبشلغتنامه دهخداطبش . [ طَ ] (ع اِ) مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). طمش مثله و منه : ما فی الطبش مثله . و ما ادری ای ّالطمش هو؛ ای ای الناس هو و کذا ای الطبش هو. (منتهی الارب ).
تبشبشلغتنامه دهخداتبشبش . [ ت َ ب َ ب ُ ] (ع مص ) تبشبش بکسی ؛ مؤانست و مواصلت با او. (از اقرب الموارد) (المنجد). شادمان و تازه روی شدن به وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || تبشبش خدا بکسی ؛ اکرام اوست . (از اقرب الموارد). و منه «تبشبش اﷲ به کما یتبشبش الرجل بغائبهم اذا قدم علی
تبشرلغتنامه دهخداتبشر.[ ت ُ ب ُش ْ ش ِ ] (ع اِ) ج ِ تبشرة، مرغی است که آن راصفاریه هم گویند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
تبشرةلغتنامه دهخداتبشرة. [ ت ُ ب ُش ْ ش َ رَ ] (ع اِ) مرغ صفاریه . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
تبششلغتنامه دهخداتبشش . [ ت َ ب َش ْ ش ُ ] (ع مص ) شادی نمودن . (زوزنی ). شادمان و گشاده روی شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تبشعلغتنامه دهخداتبشع. [ ت َ ش َ ] (اِخ ) شهری است به دیار فهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شهری است بحجاز در دیار فهم . قیس بن العیزارة الهذلی گفته است : اباعامر اِنا بغینا دیارکم و اوطانکم بین السفیر و تبشع.(از معجم البلدان ج <span class
پیهودنلغتنامه دهخداپیهودن . [ پ َ / پ ِ دَ ] (مص ) بیهودن . نیم سوخته گشتن به تبش آتش . رجوع به بیهودن شود. نیم سوخته و رنگ بگردانیده شدن از رسیدن تبش آتش بدان : جوانی رفت پنداری نخواهد کرد بدرودم بخواهم سوختن دانم که هم اینجا بپ
صفرةالشمسلغتنامه دهخداصفرةالشمس . [ ص ُ رَ تُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) تَوِش آفتاب . تبش آفتاب . تابش خورشید.
توشلغتنامه دهخداتوش . [ ت َ وَ / وِ ] (اِمص ، اِ) تبش و تابش و حرارت و گرمی .(ناظم الاطباء). تبش . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): التمشی ؛ رفتن توش شراب و آنچه بدان ماند در اندامها. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی از یادداشت ایضاً): صقره ؛توش آفتاب و سختی آن . (ربنج
صقرةلغتنامه دهخداصقرة. [ ص َ رَ ] (ع اِمص ) سخت نرم تابش آفتاب . (منتهی الارب ). تبش آفتاب و سختی آن . (مهذب الاسماء). || (مص ) گرمای آفتاب در کسی اثر کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
حروةلغتنامه دهخداحروة. [ ح َرْ وَ ] (ع اِ) تبش در دهن از تیزی خورش . گرمی در حلق و سینه و سراز خشم و درد و تیزی مزه ٔ خردل و سپندان و مانند آن . بوی گنده یا تیزی چنانکه در سر و امثال آن باشد.
تبشبشلغتنامه دهخداتبشبش . [ ت َ ب َ ب ُ ] (ع مص ) تبشبش بکسی ؛ مؤانست و مواصلت با او. (از اقرب الموارد) (المنجد). شادمان و تازه روی شدن به وی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || تبشبش خدا بکسی ؛ اکرام اوست . (از اقرب الموارد). و منه «تبشبش اﷲ به کما یتبشبش الرجل بغائبهم اذا قدم علی
تبشرلغتنامه دهخداتبشر.[ ت ُ ب ُش ْ ش ِ ] (ع اِ) ج ِ تبشرة، مرغی است که آن راصفاریه هم گویند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
تبشرةلغتنامه دهخداتبشرة. [ ت ُ ب ُش ْ ش َ رَ ] (ع اِ) مرغ صفاریه . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
تبششلغتنامه دهخداتبشش . [ ت َ ب َش ْ ش ُ ] (ع مص ) شادی نمودن . (زوزنی ). شادمان و گشاده روی شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
تبشعلغتنامه دهخداتبشع. [ ت َ ش َ ] (اِخ ) شهری است به دیار فهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شهری است بحجاز در دیار فهم . قیس بن العیزارة الهذلی گفته است : اباعامر اِنا بغینا دیارکم و اوطانکم بین السفیر و تبشع.(از معجم البلدان ج <span class
مهتبشلغتنامه دهخدامهتبش . [ م ُ ت َ ب ِ ] (ع ص ) فراهم آینده . (آنندراج ). فراهم آمده . || رسیده به چیزی . (ناظم الاطباء). و رجوع به اهتباش شود.