تبندلغتنامه دهخداتبند. [ ت َ ب َ ] (اِ) مکر و حیله . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 274 ب ). تَرب . (شرفنامه ٔ منیری ). فریب و حیله و مکر. (ناظم الاطباء). ترفند. (لسان العجم ایضاً). || (نف ) مکار و محیل
تبنیتلغتنامه دهخداتبنیت . [ ت َ ] (ع مص ) خبر پرسیدن و بسیار سؤال کردن از کسی . (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بنته ُ بکذا؛ ساکت کردن و غالب شدن او را بحجت . (از قطر المحیط)(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بنته الحدیث ؛ هرچه در دل داشت با وی در میان نهاد. (از قطر المحیط) (منت
طبندلغتنامه دهخداطبند. [ طَ ب َ ] (اِخ ) دیهی است پهلوی اشنی از اعمال صعید مصر بر غربی رود نیل . و این محل را با اشنی بواسطه ٔ زیبائی که دارند، دو عروس نامند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 28).
تاباندگویش اصفهانی تکیه ای: nureš dixos طاری: beštâvnâ طامه ای: boytâvnâ طرقی: nüreš xos(s) کشه ای: nureš xos(s) نطنزی: nureš xos(s)
تاباندگویش خلخالاَسکِستانی: da.tâvân.əst.əš دِروی: da.tâv.ân.əs.əš شالی: da.tâvân.əs.əš کَجَلی: nur.eš av.dand کَرنَقی: nur dərandəše کَرینی: dətâvânəsəš کُلوری: datâvânəsəš گیلَوانی: bətâvânəsəš لِردی: nur dərandəš
تبندرلغتنامه دهخداتبندر. [ ت َ ب َ دَ ] (اِ) چوبی باشد بزرگ که در پس در اندازند تا غیر نگشاید و آن را فدرنگ و پژاوند نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 276 الف ). چوبی باشد که آن را در
تبندقلغتنامه دهخداتبندق . [ ت َ ب َ دُ ] (ع مص ) لکلرک این کلمه را بمعنی گلوله شدن آورده : فانه متی لم یفعل بذلک و لا اوجاعاً فی المعدة ضعبة و تبندق الثفل و عسر خروجه . (ابن البیطار).
داغوللغتنامه دهخداداغول . (ص ) عیار و مکار و حرامزاده . (برهان ). آب زیر کاه . دغول . (برهان ). ناپاک . خشوک . (آنندراج ). جامغول . (جهانگیری ). محیل . سند. (آنندراج ). تبند. (برهان ).
برطپیدنلغتنامه دهخدابرطپیدن . [ ب َ طَ دَ ](مص مرکب ) طپیدن . تپیدن . بی قراری کردن : نرنجم ز خصمان اگر برطپندکزین آتش پارسی در تبند. سعدی .- دل برطپیدن ؛ مضطرب و پریشان شدن : چو ار
آتش پارسیلغتنامه دهخداآتش پارسی . [ ت َ ش ِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تبخال و تبخاله : دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب نطق من آب تازیان برده بنکته ٔ دری . خاقانی . || نام مرضی که آن را نار پارسی گویند و این مرض همان جمره است یا مرض دیگر
تربلغتنامه دهخداترب . [ ت َ ] (اِ) حیلت و زباندانی . (صحاح الفرس ). مکر و حیله و زرق و تزویر و گزاف و زبان آوری . (برهان ). مکر و حیله و گزاف و تزویر. (فرهنگ جهانگیری ). حیله و مکر و فریب و تزویر و فصاحت و زبان آوری . (ناظم الاطباء). حیله و زبان آوری . (انجمن آرا) (آنندراج ). زرق و حیله و مک
طپیدنلغتنامه دهخداطپیدن . [ طَ دَ ] (مص ) اصلش تپیدن است ، و یک مصدر بیش ندارد در اصل بمعنی گرم شدن است ، چون کمال گرمی رابیقراری لازم است ، لهذا مجازاً بمعنی غلطیدن می آید. (آنندراج ). || تلواسه کردن . اضطراب . اضطراب داشتن . مضطرب گشتن . بی آرامی کردن . تبعرض . لعلعة. هیع. ترجرج . رجراج . لی
تبندرلغتنامه دهخداتبندر. [ ت َ ب َ دَ ] (اِ) چوبی باشد بزرگ که در پس در اندازند تا غیر نگشاید و آن را فدرنگ و پژاوند نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 276 الف ). چوبی باشد که آن را در
تبندقلغتنامه دهخداتبندق . [ ت َ ب َ دُ ] (ع مص ) لکلرک این کلمه را بمعنی گلوله شدن آورده : فانه متی لم یفعل بذلک و لا اوجاعاً فی المعدة ضعبة و تبندق الثفل و عسر خروجه . (ابن البیطار).
دستبندلغتنامه دهخدادستبند. [ دَ ب َ ] (اِ مرکب ) دست بند. لعل و مروارید و امثال آنرا گویند که زنان بر رشته کشند و بر دست بندند. (از جهانگیری ) (برهان ). عقد گوهرین که زنان بر دست بندند. (غیاث ). دستینه ٔ زنان . (آنندراج ). چیزی است که از طلا و مروارید سازند و به دست بندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه
دستبندلغتنامه دهخدادستبند. [ دَ ت َ ب َ ] (معرب ، اِ مرکب ) بازیی است مجوس را که دست یکدیگر را گرفته به دور هم می چرخند همچون رقصیدن . (از اقرب الموارد). قسمی بازی که عرب آنرا دَعکسة گویند. (از مهذب الاسماء). نوعی از رقص ایرانیان قدیم که دست یکدیگررا گرفته و می چرخند و آنرا عرب دعکسة ساخته است
مستبندلغتنامه دهخدامستبند. [ م ُ ب َ ] (ص مرکب ) شخصی را گویند که گرفتار محنت و رنج و غم باشد. (برهان ) (آنندراج ). اما در این معنی مصحف مستمند است . (حاشیه ٔ برهان ). || به معنی مسبند، یعنی کسی که پای بند چیزی شده باشدو نتواند به جایی رفتن . (از برهان ) (از آنندراج ).
دستبندفرهنگ فارسی عمید۱. حلقه و زنجیری از طلا یا نقره یا چیز دیگر که زنان به مچ دست خود میبندند؛ دستبرنجن؛ النگو؛ دستیاره؛ دستینه.۲. دو حلقۀ فلزی متصل به هم که با آن هر دو دست شخص تبهکار را بههم میبندند.۳. [قدیمی] نوعی رقص که چند تن دستبهدست یکدیگر میدهند و با هم میرقصند: ◻︎ به هر برزن آوای خنیاگران