تبنکلغتنامه دهخداتبنک . [ ت َ ب َ ] (ص ) جوان محبوب و بلندبالا و توانا راگویند. (لسان العجم شعوری ورق 281 الف ) : چه نیکو بود با خیالات نیک [کذا]بریز [کذا و ظ: بزیر] آوریدن حریف تبنک .لطیفی (از لسان العجم
تبنکلغتنامه دهخداتبنک . [ ت َ ب َ ن َ / ت ُ ن َ ] (اِ) دریچه ٔ مرکب باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 256). دریچه ای بود که درو، بقالب ریختها کنند از هر صورت . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). دریچه ٔ زرگری و صفاری را گویندو آن قال
تبنکلغتنامه دهخداتبنک . [ ت َ ب َن ْ ن ُ ] (ع مص ) مقیم شدن . (تاج المصادر بیهقی ). مقیم شدن بجایی . (قطر المحیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || تمکن یافتن در عزت . (از قطر المحیط) (از منتهی الارب ). جای گیر شدن در عزت . (ناظم الاطباء).
تبنکفرهنگ فارسی عمیدقالبی که زرگر یا ریختهگر فلز گداخته را در آن میریزد: ◻︎ تبنک را چو کژ نهی بیشک / ریخته کژ برآید از تبنک (عنصری: ۳۶۸).
تبنیقلغتنامه دهخداتبنیق . [ ت َ ] (ع مص ) تبنیق الودی ؛ پیوندکردن نهال را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مجروح کردن پشت کسی را بتازیانه . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). پاره کردن پشت کسی را بتازیانه . (قطر المحیط). || در گردن و عهده ٔ کسی کردن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطبا
تبنیکلغتنامه دهخداتبنیک . [ ت َ ](ع مص ) برآمدن دو دختر از قبیله ٔ خود و بعد آن بهمدیگر خبر اهل خود دادن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || حاجت روا کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): اذهبی فبنکی حاجتنا؛ ای اقضیها. (منتهی الارب ).
تبنگویکلغتنامه دهخداتبنگویک . [ ت َ ب َ ی َ ] (اِمصغر) مصغر تبنگو یا تبنگوی : وانگه به تبنگویکش اندر سپردْشان ور زانکه نگنجند بدو درفشردْشان بر پشت نهدْشان و سوی خانه بردْشان وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار.منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص <span class="hl
تابناکلغتنامه دهخداتابناک . (ص مرکب ) تابدار و روشن و براق . (آنندراج ) مشعشع. نورانی . رخشنده : به پرده درون شد خورتابناک ز جوش سواران و از گرد خاک . فردوسی .ز گردنده خورشید تا تیره خاک همان باد و آب ، آتش تابناک . <p class=
تبناکلغتنامه دهخداتبناک . [ ت َ ] (ص مرکب ) تب دار. آنکه تب داشته باشد. || جایی که از آن تب خیزد: بلد سنخ ؛ شهر تب ناک . (منتهی الارب ).
تبنکرلغتنامه دهخداتبنکر. [ ت َ ب َ ک َ ] (اِ) طبله ٔ نان . جایی که نان در آن گذارند. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 276 الف ). || طبق چوبی که در آن نان گذارند. (لسان العجم شعوری ایضاً).
تبنکهلغتنامه دهخداتبنکه . [ ت َ ب َ ک ِ ] (اِ) ناظم الاطباء تبنگه را به تصحیف چنین ضبط کرده و با حروف لاتین هم تصریح نموده است . رجوع به تبنگه شود.
متبنکلغتنامه دهخدامتبنک . [ م ُ ت َ ب َن ْ ن ِ ] (ع ص ) مقیم و جایگیر. (آنندراج ). ثابت و برقرار و استوار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبنک شود.
تتنکلغتنامه دهخداتتنک . [ ت َ ن َ ] (اِ) بمعنی تبنک مرقوم یعنی قالب ریخته . (لسان العجم شعوری ج 1ورق 281 ب ). بوته و دریچه ٔ زرگری . (ناظم الاطباء).
تبنکرلغتنامه دهخداتبنکر. [ ت َ ب َ ک َ ] (اِ) طبله ٔ نان . جایی که نان در آن گذارند. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 276 الف ). || طبق چوبی که در آن نان گذارند. (لسان العجم شعوری ایضاً).
تبنکهلغتنامه دهخداتبنکه . [ ت َ ب َ ک ِ ] (اِ) ناظم الاطباء تبنگه را به تصحیف چنین ضبط کرده و با حروف لاتین هم تصریح نموده است . رجوع به تبنگه شود.
متبنکلغتنامه دهخدامتبنک . [ م ُ ت َ ب َن ْ ن ِ ] (ع ص ) مقیم و جایگیر. (آنندراج ). ثابت و برقرار و استوار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبنک شود.