تجبرلغتنامه دهخداتجبر. [ ت َ ج َب ْ ب ُ ] (ع مص ) گردنکشی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (غیاث اللغات ). تکبر کردن . (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تکبر و خود را بزرگ شمردن . (فرهنگ نظام ): تهورو تجبر او [ شیر ] میشناختم . (کلیله و دمنه ). هرگز مقود انقیا
تجبرفرهنگ فارسی معین(تَ جَ بُّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) خود را بزرگ نشان دادن . 2 - (اِمص .) سرکشی ، گردنکشی . 3 - زورگویی .
تجبیرلغتنامه دهخداتجبیر. [ ت َ ] (ع مص ) شکسته وادربستن . (تاج المصادر بیهقی ). شکسته بستن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بستن شکسته را. (ناظم الاطباء). التیام یافتن استخوان شکسته . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || نیکو کردن حال کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نیکو گردانیدن و نیکو حا
تیزبرلغتنامه دهخداتیزبر. [ ب ُ ] (اِ مرکب ) آلتی که بدان آهنگران آهن برند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
تزبرلغتنامه دهخداتزبر. [ ت َ زَب ْ ب ُ ] (ع مص ) لرزیدن از خشم . (از متن اللغة). || خود را به زبیر منسوب کردن . (از متن اللغة).
تجاسرفرهنگ مترادف و متضاد۱. تجبر، تجری، تمرد، جسارت، خیرگی، طغیان، گردنکشی، گستاخی، یاغیگری ۲. دلیری کردن، گستاخی کردن
زنطرلغتنامه دهخدازنطر. [ ] (ع مص ) بسیار شجاع و دلیر شدن . || بسیار مغرور بودن . بسیار گستاخ (تجبر شدید). (از دزی ج 1 ص 607).
تدرولغتنامه دهخداتدرؤ. [ ت َ دَرْ رُءْ ] (ع مص ) پنهان شدن از چیزی جهت فریب دادن آنرا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پنهان شدن از صیدی برای فریفتن آن . (از اقرب الموارد). پنهان شدن صیاد از صید برای فریب دادن آن . (المنجد). || دست ظلم دراز کردن بر کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تطاول و
متجبرةلغتنامه دهخدامتجبرة. [ م ُ ت َ ج َب ْب ِ رَ ] (ع ص ، اِ) فرقه ٔ ظالمان و جماعت ظلم کننده . (آنندراج ) (از غیاث ). و رجوع به متجبر و تجبر شود.
کلچلغتنامه دهخداکلچ . [ ک َ ] (اِ) چرک . (جهانگیری ). چرک و وسخ . (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلیج وکلخچ شود. || عجب و خودستایی . (جهانگیری ). عجب و خودستایی و تکبر و تجبر. (از برهان ) (ناظم الاطباء). عجب . خودستایی . تکبر. (فرهنگ فارسی معین ).
متجبرلغتنامه دهخدامتجبر. [ م ُ ت َ ج َب ْ ب ِ ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب ). شیر بیشه . || (ص ) متکبر و دارای جبروت . آن که ستم می کند و جبر می نماید. (ناظم الاطباء) : الملک المتجبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و رجوع به تجبر
مستجبرلغتنامه دهخدامستجبر. [ م ُ ت َ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استجبار. مستغنی . مستغنی شونده . (اقرب الموارد). رجوع به استجبار شود.