تخلللغتنامه دهخداتخلل . [ ت َخ َل ْ ل ُ ] (ع مص ) به میان گروهی در شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). درآمدن در میان کسان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (المنجد). در میان قوم شدن . (آنندراج ). درآمدن در میان کسان یا در خلال خانه های آنان . (از اقرب الموارد). || درآمدن در حوالی قوم . || سپر
تخللفرهنگ فارسی عمید۱. در میان قوم شدن.۲. درآمدن در میان مردم.۳. در چیزی نفوذ کردن و رخنه پیدا کردن.۴. چیزی از لای دندان درآوردن؛ خلال کردن دندان.
تخللفرهنگ فارسی معین(تَ خَ لُّ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) به میان مردم رفتن . 2 - در چیزی رخنه کردن . 3 - (مص م .) خلال کردن دندان .
تخلیللغتنامه دهخداتخلیل . [ ت َ ] (ع مص ) خلال کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). خلال کردن دندان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || سرکه شدن . (زوزنی ). سرکه گردیدن عصیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || ترش و تب
تخلیلفرهنگ فارسی عمید۱. (فقه) فروکردن انگشتان در میان موهای ریش، برای رسیدن آب به موها.۲. [قدیمی] داخل کردن انگشتان دو دست در میان هم هنگام وضو گرفتن.۳. [قدیمی] خلال کردن دندان؛ چیزی از لای دندان درآوردن.۴. [قدیمی] ترش شدن و فاسد شدن آب انگور، یا سرکه شدن آن.۵. [قدیمی] سرکه ساختن.
تخلیلفرهنگ فارسی معین(تَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - خلال کردن دندان . 2 - داخل هم کردن انگشتان دست هنگام وضو گرفتن برای رسیدن آب لای انگشتان .
تخالللغتنامه دهخداتخالل . [ ت َ ل ُ ] (ع مص ) با هم دوستی کردن . (آنندراج ). صحیح تخال است . رجوع به تخال شود.
متخلللغتنامه دهخدامتخلل . [ م ُ ت َ خ َل ْ ل ِ ] (ع ص ) آن که خلال کند در دندان بعد طعام خوردن . (آنندراج ) کسی که پس از خوردن ، خلال در دندان کند. (ناظم الاطباء). || خلل انداز. (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به تخلل شود.
خبیبلغتنامه دهخداخبیب . [ خ ُ ب َ ] (اِخ ) نام موضعی است بمصر بنابر قول نصر . ابن السکیت آنرا حلوان مصر آورده است و کثیر آن را در این ابیات نامبرده : الیک ابن لیلی تمتطی العیس صحبتی ترامی بنامن مبرکین المنافل تخلل احواز الخبیب کانهاقطار قارب اعداد حلوان
غلغلةلغتنامه دهخداغلغلة. [ غ َ غ َ ل َ ] (ع مص ) درآوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). داخل کردن ، یقال : غله و غلغله ؛ اذا ادخله . (تاج العروس ). || غلغلة در چیزی ؛ داخل شدن در آن به رنج و سختی . (اقرب الموارد). || شتاب رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زود رفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار).
منفصللغتنامه دهخدامنفصل . [ م ُ ف َ ص ِ ] (ع ص ) جداشونده . (آنندراج ). جداشده و بریده شده و قطعشده . (ناظم الاطباء). گسسته : ذات وی ... نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل . (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 784). پیوسته نیست و منفصل نیست
در میانلغتنامه دهخدادر میان . [ دَ ] (ق مرکب ، حرف اضافه ٔ مرکب ) (از: در + میان ) مابین و وسط. (آنندراج ). میان . (ناظم الاطباء). خلال . (منتهی الارب ). و رجوع به میان شود : از مجره و زمی و آسمان تو بکنار وغم تو در میان . نظامی .طره
متخلللغتنامه دهخدامتخلل . [ م ُ ت َ خ َل ْ ل ِ ] (ع ص ) آن که خلال کند در دندان بعد طعام خوردن . (آنندراج ) کسی که پس از خوردن ، خلال در دندان کند. (ناظم الاطباء). || خلل انداز. (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به تخلل شود.
متخللفرهنگ فارسی معین(مُ تَ خَ لِ) [ ع . ] (ص .) دارای سوراخ ها، فضاهای خالی و حفره ها؛ سوراخ سوراخ .