تخلیدلغتنامه دهخداتخلید. [ ت َ ] (ع مص ) جاویدان کردن . (تاج المصادر بیهقی ). جاودانه کردن . (دهار). جاوید کردن . (زمخشری ). همیشه داشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جاودانه کردن خدای تعالی کسی را. (اقرب الموارد) (از المنجد): خلد اﷲ تعالی فلاناً؛ جعله خالداً. (اقرب الموارد). ||
تخلیطلغتنامه دهخداتخلیط. [ ت َ ] (ع مص ) برآمیختن . (دهار). آمیخته کردن . (زوزنی ) (آنندراج ). آمیختن . (غیاث اللغات ). آمیختن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). || آمیختن بعض کار را با بعض و فساد افکندن در آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). افساد. (از المنجد)
تخلیط کردنلغتنامه دهخداتخلیط کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) افساد. فتنه کردن . دوبهم زنی . مُضَرّبی . تضریب کردن : هرچند اگر تخلیطی کند پنهان نماند. (مجالس سعدی ). چون بر مضمون وقوف یافت بدانست که غلام تخلیطی کرده . (مجالس سعدی ). رجوع به تخلیط شود.
جاودان کردنلغتنامه دهخداجاودان کردن . [ وِ ک َ دَ ](مص مرکب ) ابدی ساختن . تخلید. (زمخشری ). تَأبید.
جاویدان کردنلغتنامه دهخداجاویدان کردن . [ک َ دَ ] (مص مرکب ) دائمی ساختن . همیشگی و پیوسته ساختن . تخلید. رجوع به جاویدان و جاویدانه کردن شود.
جاوید کردنلغتنامه دهخداجاوید کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تأبید. (دهار). تخلید. (زمخشری ). اخلاد. (ترجمان القرآن ). ابدی ساختن . مخلد کردن . رجوع به جاوید و ترکیبات آن شود.
دست ورنجنلغتنامه دهخدادست ورنجن . [ دَ وَ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) دست بند. دستاورنجن . دست برنجن . سوار. دست اورنجن . (جهانگیری ). دستینه . دستواره . (شرفنامه ٔ منیری ). دستوار. اسوار. (مهذب الاسماء). دست ورنج . دست برنجن است که دستینه ٔ طلا و نقره ٔ زنان باشد. (برهان ). جبارة. زند. سوار. (دهار): تسور
مفاخرلغتنامه دهخدامفاخر. [ م َ خ ِ ] (ع اِ) ج ِ مفخرة. (اقرب الموارد). ج ِ مفخرة و مفخر. (ناظم الاطباء). مآثر. مکارم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مفاخر ملکان زمانه از لقب است بدوست باز همیشه مفاخر القاب . مسعودسعد.سیرت پادشاهان ا