تدبیرلغتنامه دهخداتدبیر. [ ت َ ] (ع مص ) اندیشه کردن در عاقبت کار. (تاج المصادر بیهقی ). پایان کار نگریستن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). در پس کاری درآمدن و در عقب کاری غور کردن . پایان کاری نگریستن . (غیاث اللغات ). نیکو اندیشیدن ، و خصم بند ولایت گشای از صفات اوست و با لفظ آوردن و دادن و
تدبیرفرهنگ فارسی عمید۱. به پایان کاری نگریستن و در آن اندیشیدن.۲. برای انجام دادن امری فکر و دقت به کار بردن و توجه کردن.
تدبیردیکشنری فارسی به انگلیسیart, circumspection, contrivance, counsel, device, devise, diplomacy, expediency, expedient, idea, maneuver, manoeuvre, policy, politics, reason, resourcefulness, scheme, strategy, tact, tactics, wisdom
تدبیرفرهنگ فارسی معین(تَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) به پایان کاری اندیشیدن . 2 - اندیشیدن . 3 - مشورت کردن . 4 - (اِمص .) پایان بینی . 5 - شور، مشورت .
تدبرلغتنامه دهخداتدبر. [ ت َ دَب ْ ب ُ ] (ع مص ) به اندیشه از پی کاری فراشدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). بیندیشیدن . (دهار). پس کار اندیشیدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). اندیشه کردن و حقیقت چیزی دریافتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).به عاقبت کار نگریس
تذبیرلغتنامه دهخداتذبیر. [ ت َ ] (ع مص ) نبشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نوشتن کتاب را. (المنجد) (اقرب الموارد).
تضبیرلغتنامه دهخداتضبیر. [ ت َ ] (ع مص ) فراهم آوردن . (منتهی الارب ) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). || سخت استواری استخوانها و پری گوشت و گرد اندامی . (منتهی الارب ). سخت استوار شدن استخوانها و گرد آمدن گوشت مرد. (از قطر المحیط).
تدبیراتلغتنامه دهخداتدبیرات . [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تدبیر، بمعنی اندیشه و رای و حسن ترتیب . (از ناظم الاطباء).
تدبیرسازلغتنامه دهخداتدبیرساز. [ ت َ ] (نف مرکب ) مدبِّر. چاره جو. متفکر. عاقبت اندیش : ندید او همی مردم رای سازرسیدش به تدبیرسازان نیاز.فردوسی .سقراط هفت سیر نهاد این راتدبیرساز و کارکن و رهبر.ناصرخسرو.<b
تدبیرشناسلغتنامه دهخداتدبیرشناس . [ ت َ ش ِ ] (نف مرکب ) زیرک و دانا و هوشیار. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). صاحب آنندراج ذیل «تدبیرشناسندگان » آرد: ای عاقلان و حکیمان - انتهی .
تدبیرگرلغتنامه دهخداتدبیرگر. [ ت َ گ َ ] (ص مرکب ) نیکواندیش . (آنندراج ). تدبیرساز : از بزرگان و ز تدبیرگران پیشدست است به تدبیر و به رای . فرخی .مردم از ترکیب نیکو خود جهان دیگر است مختصر لیکن سخنگویست و هم تدبیرگر. <p class
تدبیرگریلغتنامه دهخداتدبیرگری . [ ت َ گ َ ] (حامص مرکب ) تدبیر کردن . عمل تدبیرگر : پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک از نکورایی و دانایی و تدبیرگری .فرخی .
تدبیر ساختنلغتنامه دهخداتدبیر ساختن . [ ت َ ت َ ] (مص مرکب ) تدبیرکردن . اندیشیدن . چاره کردن : اگر صواب بینند به بهانه ٔ شکار برنشینند... تا وی با ابوعبداﷲ و غلامی چند نزدیک ایشان آید و این کار را تدبیری سازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). بر
تدبیر کردنلغتنامه دهخداتدبیر کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) وضع کردن و اندازه گرفتن . (ناظم الاطباء). || تدبیر ساختن .اندیشیدن . چاره جویی کردن . عاقبت اندیشی : ایشان تدبیر کردند که سوی خاقان ، رسول فرستند و هدیه و ساو و باج بپذیرند تا او بازگردد و در مملکت ایشان فساد نکند
تدبیراتلغتنامه دهخداتدبیرات . [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تدبیر، بمعنی اندیشه و رای و حسن ترتیب . (از ناظم الاطباء).
تدبیرسازلغتنامه دهخداتدبیرساز. [ ت َ ] (نف مرکب ) مدبِّر. چاره جو. متفکر. عاقبت اندیش : ندید او همی مردم رای سازرسیدش به تدبیرسازان نیاز.فردوسی .سقراط هفت سیر نهاد این راتدبیرساز و کارکن و رهبر.ناصرخسرو.<b
تدبیرشناسلغتنامه دهخداتدبیرشناس . [ ت َ ش ِ ] (نف مرکب ) زیرک و دانا و هوشیار. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). صاحب آنندراج ذیل «تدبیرشناسندگان » آرد: ای عاقلان و حکیمان - انتهی .
حسن تدبیرلغتنامه دهخداحسن تدبیر. [ ح ُ ن ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوش تدبیری : بحسن تدبیر و لطف رعایت مالی فراوان حاصل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).هم از حسن تدبیر و رأی تمام به آهستگی گفتش ای نیکنام .<p class="auth
نیک تدبیرلغتنامه دهخدانیک تدبیر. [ ت َ ] (ص مرکب ) نیک رای . نیک اندیش : الا ای نیک مرد نیک تدبیرجوانمردی جهان طبع و جهانگیر.سعدی .
چشمه ٔ تدبیرلغتنامه دهخداچشمه ٔ تدبیر. [ چ َ /چ ِ م َ / م ِ ی ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از مغز سر آدمی . منبع عقل و قوه ٔ متفکره . (برهان ). کنایه از مغز سر و قوه ٔ متفکره . (آنندراج ). مغز سر آدمی ، چه منبع عقل و قوه ٔ