ترازولغتنامه دهخداترازو. [ ت َ ](اِ) آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند. (برهان )(از انجمن آرا) (از آنندراج ). آلتی که بدان وزن چیزها را معین کنند، و بتازی میزان گویند. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: پهلوی «ترازوک » ، ایرانی باستان «ترازو» ، «تره - آزو» ، «تره » از سانسکریت «
ترازوفرهنگ فارسی عمیدابزاری که چیزی را در آن میگذارند و وزن آن را معیّن میکنند.=ترازوی انجم: (نجوم) [قدیمی] اسطرلاب.=ترازوی زر: [قدیمی، مجاز] خورشید.
تَرازوگویش خلخالاَسکِستانی: tarâzə دِروی: tarzə شالی: tarâze کَجَلی: târâzəg کَرنَقی: tarâzu کَرینی: tarâzu کُلوری: tarâzə گیلَوانی: tarâza لِردی: tarâzi
تَرازوگویش کرمانشاهکلهری: terâzü گورانی: terâzü سنجابی: terâzü کولیایی: terâzü زنگنهای: terâzü جلالوندی: terâzü زولهای: terâze: کاکاوندی: terâze: هوزمانوندی: terâze:
خار ترازولغتنامه دهخداخار ترازو. [ رِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار آهنی که در ترازوی صرافان و زرگران و جوهریان باشد برای احتیاط وزن چیزی که آن را وزن کنند چون طلا و نقره و جواهر و مانند آن و لهذا ترازوی مذکور را در عرف هندوستان کانتا گویند که ترجمه ٔ خار است . (آنندراج ) :</
چرب ترازولغتنامه دهخداچرب ترازو. [ چ َ ت َ ] (ص مرکب ) فروشنده ای که در وزن کردن کالا مشتری را مراعات کند. ترازوداری که جنس خود را هنگام توزین اندکی بیش از وزن مقرربخریدار دهد. || آنکس که عمل خیر او بر عمل شر بچربد. نیکوکاری که در ترازوی سنجش اعمال ، کارهای نیک او سنگین وزن تر از کار بد باشد <span
زبان ترازولغتنامه دهخدازبان ترازو. [ زَ ن ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار ترازوی زرسنج . (غیاث اللغات ). خاری که در میان دسته ٔترازوی زر بشکل زبان باشد و چون آن خار برابر باشد و چپ و راست سرنکشد وزن راست باشد. (آنندراج ). لسان المیزان . (المنجد). نقیب . (منتهی الارب ) :
ترازوداریلغتنامه دهخداترازوداری . [ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل ترازودار. شغل کسی که در دکانها و کاروانسراها و جز آنها کار توزین اشیاء را بعهده دارد : نسیمش در بها همسنگ جان بودترازوداری زلفش بدان بود.نظامی .
ترازودانلغتنامه دهخداترازودان . [ ت َ ] (اِ مرکب )کپه ٔ ترازو. (ناظم الاطباء). || غلاف ترازو. غلاف میزان . طرازدان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترازوسنجلغتنامه دهخداترازوسنج . [ ت َ س َ ] (نف مرکب ) سنجنده ٔ ترازو. وزّان . ترازودار : دست کیوان شده ترازوسنج سخته از خاک تا به کیوان گنج .نظامی .
ترازوبرهلغتنامه دهخداترازوبره . [ ت َ ب َ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دینور است که در بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاه و 50هزارگزی شمال باختری صحنه و چهارهزارگزی جنوب کندوله قرار دارد. دامنه ای سردسیر است و 327 تن سکنه دارد. آب آن از چش
ترازوجلغتنامه دهخداترازوج . [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان خورش رستم بخش شاهرود است که در شهرستان هروآباد و در 16هزاروپانصدگزی شمال هشجین و 8هزاروپانصدگزی شوسه ٔ هروآباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و <span class="hl" dir="ltr
ترازوداریلغتنامه دهخداترازوداری . [ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل ترازودار. شغل کسی که در دکانها و کاروانسراها و جز آنها کار توزین اشیاء را بعهده دارد : نسیمش در بها همسنگ جان بودترازوداری زلفش بدان بود.نظامی .
ترازودانلغتنامه دهخداترازودان . [ ت َ ] (اِ مرکب )کپه ٔ ترازو. (ناظم الاطباء). || غلاف ترازو. غلاف میزان . طرازدان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترازو زدنلغتنامه دهخداترازو زدن . [ ت َ زو زَ دَ ] (مص مرکب ) چون روستائی در شهر وارد شود بازاریان ترازوی مس یا برنج بردارند و در قفای او روان شده آن ترازو را بهم زنند تا آوازی از آن برآید و مردم شهر مطلع شده هنگامه ٔ ریشخند گرم کنند. (آنندراج ) : از پی عقل ، جنون گرم ت
ترازو ساختنلغتنامه دهخداترازو ساختن . [ ت َ ت َ ] (مص مرکب ) ترازو کردن . ساختن و درست کردن ترازو : ز نارنج اگر طفل سازد ترازوکه نارنج و زر هر دو یکسان نماید. خاقانی .رجوع به ترازو کردن شود.
ترازوسنجلغتنامه دهخداترازوسنج . [ ت َ س َ ] (نف مرکب ) سنجنده ٔ ترازو. وزّان . ترازودار : دست کیوان شده ترازوسنج سخته از خاک تا به کیوان گنج .نظامی .
خار ترازولغتنامه دهخداخار ترازو. [ رِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار آهنی که در ترازوی صرافان و زرگران و جوهریان باشد برای احتیاط وزن چیزی که آن را وزن کنند چون طلا و نقره و جواهر و مانند آن و لهذا ترازوی مذکور را در عرف هندوستان کانتا گویند که ترجمه ٔ خار است . (آنندراج ) :</
چرب ترازولغتنامه دهخداچرب ترازو. [ چ َ ت َ ] (ص مرکب ) فروشنده ای که در وزن کردن کالا مشتری را مراعات کند. ترازوداری که جنس خود را هنگام توزین اندکی بیش از وزن مقرربخریدار دهد. || آنکس که عمل خیر او بر عمل شر بچربد. نیکوکاری که در ترازوی سنجش اعمال ، کارهای نیک او سنگین وزن تر از کار بد باشد <span
زبان ترازولغتنامه دهخدازبان ترازو. [ زَ ن ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خار ترازوی زرسنج . (غیاث اللغات ). خاری که در میان دسته ٔترازوی زر بشکل زبان باشد و چون آن خار برابر باشد و چپ و راست سرنکشد وزن راست باشد. (آنندراج ). لسان المیزان . (المنجد). نقیب . (منتهی الارب ) :
آب ترازولغتنامه دهخداآب ترازو. [ ت َ ] (اِ مرکب ) دانش تسطیح زمین و کاریز سهولت جریان آب را.- آب ترازو کردن ؛ تسطیح زمین و کاریز بصورتی که آب جریان کند.
سنگ ترازولغتنامه دهخداسنگ ترازو. [ س َ گ ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صنجه . (دهار). سنجه . (دهار). وزنه .