تراشلغتنامه دهخداتراش . [ ت َ ] (اِمص ، اِ) طمع و توقع. (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ). کنایه از طمع باشد. (انجمن آرا) : همه یار تو از بهر تراشندپی لقمه هوادار تو باشند. ناصرخسرو.در ترا
تراشفرهنگ فارسی عمید۱. = تراشیدن۲. تراشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چوبتراش، ریشتراش، سنگتراش، قلمتراش.۳. (اسم مصدر) تراشیدن: تراش فلزات.۴. (اسم) مدادتراش.
طرازلغتنامه دهخداطراز. [ طِ ] (نف مرخم ) طرازنده . نظم و ترتیب و آرایش دهنده : هیچ شه را چنین وزیر نبودمملکتدار و کار ملک طراز. فرخی .بیشتر درترکیب های به کار رود: عنوان طراز، خنده ٔ طراز، و غیره .- دین طراز</s
تراششلغتنامه دهخداتراشش . [ ت َ ش ِ ] (اِمص ) تراشیدن . || (اِ) صورت حکاکی شده . || قطعه ای از حجاری . || تراشه ٔ هر چیز و ستردگی . (ناظم الاطباء) : سیم و سنگ است پیش دیده ٔ آنک هر تراشش ز کلک او گهر است .خاقانی .
تراشکارلغتنامه دهخداتراشکار. [ ت َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه در کارخانه متصدی تراشیدن آهن و پولاد است .
تراشکاریلغتنامه دهخداتراشکاری . [ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل تراشکار، چون خواهند ابزاری سازند و یا قطعه ٔ فرسوده ٔ ماشینی را عوض کنند قطعه ٔ آهن یا پولادی را در ماشین های مخصوصی قرار دهند و با دقت کافی و تراشیدن آن قطعه از آهن و پولاد ابزار مورد نظر را سازند. رجوع به تراشکار شود.
تراشندهلغتنامه دهخداتراشنده . [ ت َ ش َ دَ / دِ ] (نف ) حلاق . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). سرتراش . سلمانی : مگر کآن غلام از جهان درگذشت بدیگر تراشنده محتاج گشت . نظامی .تراشنده استادی آمد فراز<br
تراش دادنلغتنامه دهخداتراش دادن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) تراشیدن . || بریدن شاخهای زاید و کوچک درخت را تا شکلی بهتر گیرد. (یادداشت مؤلف ).
تراش زدنلغتنامه دهخداتراش زدن . [ ت َ زَ دَ ] (مص مرکب ) تراشیدن و ستردن موی . (آنندراج ) : خط را زدی تراش و جهان در ندامت است مصحف سپید گشت نشان قیامت است .عبدالرزاق فیاض (از آنندراج ).
تراش کردنلغتنامه دهخداتراش کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عبارت از آن است که مانند چیزی که خواسته باشند بسازند و آن چیز که ساخته شود، بعینه مانند منقول عنه گردد. (آنندراج ). || تراش کردن درخت ؛ بریدن شاخه های زاید آن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || تراشیدن ریش . (ایضاً). || تراشیدن . برداشتن از
تراشش قلملغتنامه دهخداتراشش قلم . [ ت َ ش ِ ش ِ ق َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) میدان قلم . جِلْفه .
دوک تراشلغتنامه دهخدادوک تراش . [ ت َ ] (نف مرکب ) کسی که دوک می سازد و خراطی می کند. (ناظم الاطباء). دوک ساز. (آنندراج ). مِغزَلی ّ. (دهار) (ملخص اللغات ). خراط. (ملخص اللغات ).
حساب تراشلغتنامه دهخداحساب تراش . [ ح ِ ت َ ] (نف مرکب ) کسی که برای دیگران حساب سازی کند. جعل کننده ٔ صورت حساب .
پیکرتراشلغتنامه دهخداپیکرتراش . [ پ َ / پ ِ ک َ ت َ ] (نف مرکب ) بت تراش . بتگر: فیدیاس پیکرتراشی بی نظیر بود.