ترخیملغتنامه دهخداترخیم . [ ت َ ] (ع مص ) نرم کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). نرم گردانیدن . (غیاث اللغات ). نرم کردن آوا. نازک کردن آواز. ترقیق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بیفکندن . (از تاج المصادر بیهقی ) (دهار). آخر اسم رابیفکندن در ندا. (از زوزنی ). انداختن حرف آخر کلمه در ندا و در
ترخیمفرهنگ فارسی عمیددر دستور زبان، انداختن حرف آخر کلمه، مثل انداختن حرف نون از آخر مصدر، مانند: «رفت» از «رفتن» و «گفت» از «گفتن» در کلمات «رفتوآمد» و «گفتوشنید».
ترخیمفرهنگ فارسی معین(تَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - دنبالة چیزی را بریدن . 2 - نرم کردن آواز. 3 - انداختن «ن » از آخر مصدر و ساختن مصدر مرخم .
ترخملغتنامه دهخداترخم . [ ت َ خ ُ / ت ُ خ َ ] (اِخ ) وادیی است به یمن . (معجم البلدان ). || قبیله ایست از حِمْیَر. (منتهی الارب ). ترخم بالضم ، قبیله ای است از حمیر. و حافظ گوید بطنی است از یحصب . ابن سمعانی آنرا بفتح تا و ضم خا ضبط کرده است . اعشی راست <span
ترخملغتنامه دهخداترخم . [ ت ُ خ ُ / ت ُ خ َ / ت َ خ ُ] (ع اِ) یقال ماادری ای ترخم هو؛ یعنی نمی دانم که کدام کس است آن . (منتهی الارب ). رجوع به ترخمة شود.
تراخملغتنامه دهخداتراخم . [ تْرا / ت َ خ ُ ] (از فرانسوی ، اِ) مرضی است مسری و مزمن که در همجو، مخصوصاً در قسمت لاپلکی آن دانه هایی تولیدمی کند که کم کم به قسمت همجوی بن کیسی و حتی روی یامه (قرنیه ) رسیده و بالاخره منجر به پژمردگی همجو میگردد که بشکل نوارهای ا
achromaticدیکشنری انگلیسی به فارسیآکروماتیک، بی رنگ، رنگ ناپذیر، بدون ترخیم، بدون نیم پردهء میان اهنگ
مرخملغتنامه دهخدامرخم . [ م ُ رَخ ْ خ ِ ] (ع ص ) نرم کننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترخیم . رجوع به ترخیم شود. || سخن گوی خوش نما. (ناظم الاطباء). || سنگ تراش . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی آخر مُرَخِّم شود.
پرندولغتنامه دهخداپرندو. [ پ َ رَ ] (ق مرکب ) شعوری گوید(ج 1 ص 245): ترخیم لفظ پرندوش است بمعنی پریشب .