ترسانلغتنامه دهخداترسان . [ ت َ ] (نف ، ق ) خائف . (ناظم الاطباء). ترسنده . در حال ترسیدن . بیم زده . هراسان : مباشید ترسان ز تخت و کلاه گشاده ست بر هر کسی بارگاه . فردوسی .نشست از بر تازی اسب سمندهمی تاخت ترسان ز بیم گزند.
ترسانلغتنامه دهخداترسان . [ تْرِ / ت ِ رِ ] (اِخ ) نویسنده ٔ فرانسوی که به سال 1705 م . در مان متولد شد و داستانهای فراوانی از قرون وسطی به رشته ٔ تحریر در آورد و بعضویت آکادمی فرانسه نائل گشت و به سال <span class="hl" dir="lt
ترسانفرهنگ فارسی عمیدترسنده؛ بیمدارنده: ◻︎ ز غریدن کوس ترسان هژبر / عقاب از تف تیر پران در ابر (اسدی: ۳۹۲).
چترسانلغتنامه دهخداچترسان . [ چ َ ] (اِخ ) نام کوهی است در مشرق جزیره ٔ «پشکر دیپ » و این کوه را از آن جهت «چترسان » نامند که منقش السطح میباشد. (از کتاب تحقیق ماللهند ص 127).
ترسایانلغتنامه دهخداترسایان . [ ت َ ] (اِ) ج ِ ترسا. مسیحیان . پیروان دین مسیح : یکی گروه آنند که گویند صانع یکی بیشست ، چون ترسایان . (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 31). و دیگر صنف ترسایان اند که گویند که خداسه است و هر سه یکی است . (جامع الح
ترسیانلغتنامه دهخداترسیان . [ ] (اِخ )ترسیان و ایغور، از اقلیم ششم و پنجم و در نصف شرقیه قرار دارند. و رجوع به نزهةالقلوب ج 3 ص 256 شود.
ترسانندهلغتنامه دهخداترساننده .[ ت َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) بیم کننده . ذامر. متهدد. موحش . ترس آور. رعب انگیز. || نذیر : برانگیخت او را در حالی که بود چراغ نوردهنده و بشارت دهنده و ترساننده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" dir="lt
ترساندنلغتنامه دهخداترساندن . [ ت َ دَ ] (مص ) ترسانیدن . تهدید. ارهاب . بیم دادن : به لشکر بترسان بداندیش رابه ژرفی نگه کن پس و پیش را. فردوسی .همی کودکی بی خرد داندم بگرز و بشمشیر ترساندم . فردوسی .
ترساندرلغتنامه دهخداترساندر. [ت ِ ] (اِخ ) یکی از اشخاص عمده ٔ ولایت ارخمن یونان که معاصر هردوت بود و تاریخ نویس یونانی مطالبی از وی نقل کرده است . رجوع به ایران باستان ج 1 ص 839 شود.
ترسانکلغتنامه دهخداترسانک . [ ت َ ن َ ] (اِ مرکب ) مَتَرس ِ خرمن و مزرعه و باغ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مَتَرْسَک .
ترسانندهلغتنامه دهخداترساننده .[ ت َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) بیم کننده . ذامر. متهدد. موحش . ترس آور. رعب انگیز. || نذیر : برانگیخت او را در حالی که بود چراغ نوردهنده و بشارت دهنده و ترساننده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" dir="lt
ترساندنلغتنامه دهخداترساندن . [ ت َ دَ ] (مص ) ترسانیدن . تهدید. ارهاب . بیم دادن : به لشکر بترسان بداندیش رابه ژرفی نگه کن پس و پیش را. فردوسی .همی کودکی بی خرد داندم بگرز و بشمشیر ترساندم . فردوسی .
ترسان شدنلغتنامه دهخداترسان شدن . [ ت َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بیمناک شدن . خائف شدن : کودکان اول ببانگ زندگان ترسان شوندچون برآید روزگاری طبع در هیجا شود.ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 132).
ترسان گشتنلغتنامه دهخداترسان گشتن . [ ت َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خائف شدن . ترسیدن . مرعوب گشتن . ترسان شدن : ز هر دو غریوی برآمد که کوه بدرّید و گشتند ترسان گروه .فردوسی .
چترسانلغتنامه دهخداچترسان . [ چ َ ] (اِخ ) نام کوهی است در مشرق جزیره ٔ «پشکر دیپ » و این کوه را از آن جهت «چترسان » نامند که منقش السطح میباشد. (از کتاب تحقیق ماللهند ص 127).
کاترسانلغتنامه دهخداکاترسان . [ رِ ] (اِخ ) نوعی از سنا (سنای چهارصد نفره ) مؤَسَّس در آتن ، توسط «سولون » که بجای آن «کلیستن » مجالس پانصد نفره را برقرار کرد.
انترسانلغتنامه دهخداانترسان . [ اَ ت ِ رِ ] (فرانسوی ، ص ) جالب . جالب توجه . شایان دقت . جاذب . (از فرهنگ فرانسه - فارسی سعید نفیسی ).
عترسانلغتنامه دهخداعترسان . [ ع ُ رُ ] (ع اِ) خروس . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به عترفان شود.