ترشافرهنگ فارسی عمیدحالتی در معده که بهواسطۀ زیاد شدن ترشحات اسیدی در اثر پرخوری یا علت دیگر پیدا میشود و انسان در پشت جناغ سینه احساس سوزش و ترششدگی میکند و گاه مواد اسیدی از معده به مری برمیگردد؛ بدی گوارش.
ترسالغتنامه دهخداترسا. [ ت َ ] (نف / ص ، اِ) ترسنده و بیم برنده و واهمه کننده را گویند. (برهان ). ترسنده . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). || نصرانی . (برهان ) (دهار). عابد نصاری که بتازی راهب گویند. (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). پهلوی ت
ترشاءلغتنامه دهخداترشاء. [ ت ِ ] (ع اِ) رسن دلو، و مذکور است در «رش و». (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). ریسمان دلو. (از المنجد) (از اقرب الموارد).
ترسائیلغتنامه دهخداترسائی . [ ت َ ] (حامص ) مسیحیت . عیسویت . نصرانیت : و اندر روم ملکی بود نام او الیانوس و از اهل قسطنطنین بود بر دین ترسائی و دین خویش را دست بازداشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و آن ملوک روم بر دین عیسی بودند و ترسائی همی کردند و شریعت انجیل بپای همی داش
ترشافلغتنامه دهخداترشاف . [ ت َ ] (ع مص ) مصدر بمعنی رشف .(از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به رشف شود.
ترشاءلغتنامه دهخداترشاء. [ ت ِ ] (ع اِ) رسن دلو، و مذکور است در «رش و». (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). ریسمان دلو. (از المنجد) (از اقرب الموارد).
ترشابلغتنامه دهخداترشاب . [ ت ُ ] (اِخ ) آبی در راه قزوین و رشت که طعمی نزدیک به ترشی دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترشاثالغتنامه دهخداترشاثا. [ ت ِ ] (اِخ ) (آقای ولایت ) لقب حکام فرس بود. (کتاب عزرا 2:63، کتاب نحمیا 7:65 و 70 و <span class
سوء هاضمهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی وع، استفراغ، نفخ، ترشا، زخم معده، ورم روده، کولیت، زخم اثناعشر، یبوست، ناروانی، مسمومیت غذایی
سوفرهنگ فارسی عمید۱. بدی؛ شر؛ آفت؛ فساد.۲. (صفت) بد.⟨ سوء استفاده: بهرهبرداری بد.⟨ سوء تفاهم: بد درک کردن؛ بد دریافتن امری یا عملی.⟨ سوء حال: [قدیمی]۱. بدی حال؛ بدحالی.۲. تنگدستی.⟨ سوء خط: [قدیمی] بدی خط و بهره؛ تیرهبختی.⟨ سوء خلق: [قدیمی] بدخ
ترشافلغتنامه دهخداترشاف . [ ت َ ] (ع مص ) مصدر بمعنی رشف .(از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به رشف شود.
ترشاءلغتنامه دهخداترشاء. [ ت ِ ] (ع اِ) رسن دلو، و مذکور است در «رش و». (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). ریسمان دلو. (از المنجد) (از اقرب الموارد).
ترشابلغتنامه دهخداترشاب . [ ت ُ ] (اِخ ) آبی در راه قزوین و رشت که طعمی نزدیک به ترشی دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترشاثالغتنامه دهخداترشاثا. [ ت ِ ] (اِخ ) (آقای ولایت ) لقب حکام فرس بود. (کتاب عزرا 2:63، کتاب نحمیا 7:65 و 70 و <span class