ترفلغتنامه دهخداترف . [ ت َ ] (اِ) کشک سیاه باشد، و آن را بترکی قراقروت نامند. (فرهنگ جهانگیری ). کشک سیاه را گویند، و آن را بعربی مصل و بترکی قراقروت خوانند. (برهان ). همان کشک سیاه که از دوغ ترش حاصل کنند و بعربی مصل و بترکی قراقروت خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). نوعی از ترشی که از دوغ جو
ترفلغتنامه دهخداترف . [ ت َ رَ ] (ع مص ) بنعمت و آسایش زندگانی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تنعم . (اقرب الموارد) (المنجد).
ترفلغتنامه دهخداترف . [ ت َ رَ / ت ُ ] (اِخ ) کوهی است یا موضعی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نام کوهی است از آن قبیله ٔ بنی اسد... و اصمعی بفتح اول و ثانی ضبط کرده است . (معجم البلدان ).
ترفلغتنامه دهخداترف . [ ت َ رِ ] (ع ص ) بنعمت و آسایش زندگانی کننده . نعت است از تَرَف . (از المنجد) (از اقرب الموارد).
ترپولغتنامه دهخداترپو. [ ت َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان اشکور علیا، در بخش رودسر شهرستان لاهیجان که 38 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ترپولغتنامه دهخداترپو. [ تْرُ / ت ِ رُ پ ُ] (اِخ ) نام آلمانی اپاوا ، یکی از شهرهای چکسلواکی . || کنگره ٔ ترپو، که از 20 اکتبر تا 20 دسامبر 1820 م . با حضور
ترفئةلغتنامه دهخداترفئة. [ ت َ ف ِ ءَ ] (اِخ ) سنة الترفئة؛ نام سال چهارم ازهجرت بزمان رسول (ص ). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترفاسلغتنامه دهخداترفاس . [ ت ُ ] (اِ) نوعی از کمات است ، و آن را هکل نیزگویند و آن رستنی باشد که از زیر خمها و جاهای نمناک روید. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). قارچ و سماروغ که در جای نمناک روید. (ناظم الاطباء). دزی در ذیل قوامیس عرب به فتح و ضم و کسر تا ضبط کرده و آنرا دنبلان و ریشه ٔ این
ترفانلغتنامه دهخداترفان . [ ت َ ](ص مرکب ) مخفف ترزفان است که ترجمان و شخص زبان آور باشد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). ترزفان و فصیح و طلیق اللسان و نطّاق و ترزبان . (ناظم الاطباء). رجوع به ترزبان و ترجمان شود.
ترفئةلغتنامه دهخداترفئة. [ ت َ ف ِ ءَ ] (ع مص ) ترفئة بالرفاء و البنین ؛ گفتن بوجه دعا در زناشوئی ؛ یعنی مجتمع و برچسبان و با آرام و طمانیت (کذا) باشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فا کَسی [بکسی ] گفتن بالرفاء و البنین در وقت نکاح . (از زوزنی ). گفتن «بالرفاء و البنین » برای کسی ؛ یعنی اتفا
ترفبالغتنامه دهخداترفبا. [ ت َ ] (اِ مرکب ) آشی را گویند که قاتق آن از قراقروت باشد، چه ترف بمعنی قراقروت و با به معنی آش باشد. (برهان ). آشی که از قراقروت درست کنند چنانکه سکبا آشی است که از سرکه سازند، و سک مخفف سرکه است . (انجمن آرا) (آنندراج ). آش کشک . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آش ترف . (ناظ
ترفئةلغتنامه دهخداترفئة. [ ت َ ف ِ ءَ ] (اِخ ) سنة الترفئة؛ نام سال چهارم ازهجرت بزمان رسول (ص ). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترف سیاهلغتنامه دهخداترف سیاه . [ ت َ ف ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رخبین . قره قروت . کبح . (زمخشری ).
ترف فورلغتنامه دهخداترف فور. [ تْرِ / ت ِ رِ فُرْ ] (اِخ ) مرکز بخشی است در شمال ناحیه ٔ بورگ واقع در ایالت اَن فرانسه که 1130 تن سکنه دارد.
ترفاسلغتنامه دهخداترفاس . [ ت ُ ] (اِ) نوعی از کمات است ، و آن را هکل نیزگویند و آن رستنی باشد که از زیر خمها و جاهای نمناک روید. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). قارچ و سماروغ که در جای نمناک روید. (ناظم الاطباء). دزی در ذیل قوامیس عرب به فتح و ضم و کسر تا ضبط کرده و آنرا دنبلان و ریشه ٔ این
خترفلغتنامه دهخداخترف . [ خ َ رَ ] (ع مص ) خوابهای آشفته دیدن . || خیالهای نامربوط و واهی کردن . (دزی ج 1 ص 350)
متترفلغتنامه دهخدامتترف . [ م ُ ت َ ت َرْ رِ ] (ع ص ) به ناز و نعمت زیست کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). بختیار و به ناز نعمت زیست کننده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تترف شود.
مترفلغتنامه دهخدامترف . [ م ُ رِ ] (ع ص ) بی راه گردیده از نعمت . (از منتهی الارب ). نعمت که بی راه گرداندکسی را. (آنندراج ). کسی که از روی خودسری اصرار به نافرمانی می کند. (ناظم الاطباء). || به نعمت پرورنده . (از منتهی الارب ). و رجوع به اتراف شود.