تشحیذلغتنامه دهخداتشحیذ. [ ت َ ] (ع مص ) تیز کردن کارد را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تیز کردن کارد و شمشیر و جز آن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). تیز کردن . جلا دادن : نه از تأمل اشارات و تجارب این کتاب خاطر انور قاهری را تشحیذی صورت بندد و نه از مطالعه ٔ این عبارات
تسعدلغتنامه دهخداتسعد. [ ت َ س َع ْ ع ُ ] (ع مص ) گیاه سعدان جستن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از المنجد). || ضد تشؤم . (المنجد). و رجوع به تشؤم شود.
تسهیدلغتنامه دهخداتسهید. [ ت َ ] (ع مص ) بیخواب گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). بیخواب گردانیدن کسی و بیدار کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || از بین بردن غم و اندوه خواب کسی را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تشحذلغتنامه دهخداتشحذ. [ ت َ ش َح ْ ح ُ ] (ع مص ) راندن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). طرد کردن کسی را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): تشحذنی فلان و ترعفنی ؛ ای طردنی و عنانی . (اقرب الموارد). || الحاح کردن کسی را در سؤال . (از متن اللغة) (از المنجد).
تشحطلغتنامه دهخداتشحط. [ ت َ ش َح ْ ح ُ ] (ع مص ) جنبیدن بچه در سلا.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || در خون گردیدن . (تاج المصادر بیهقی ). طپیدن کشته در خون . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تشحیطلغتنامه دهخداتشحیط. [ ت َ ] (ع مص ) در خون طپانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تشحط شود.
تونسیلغتنامه دهخداتونسی . [ ن ِ / ن ُ ] (اِخ ) محمدبن عمربن سلیمان (1204-1274 هَ . ق .). وی درتونس متولد شده و به سودان و مصر رفت و چون در مفردات لغت و اصطلاحات عالم بود، در مدرسه ٔ ابی زعبل ب
انطاکیلغتنامه دهخداانطاکی . [ اَ ] (اِخ ) داودبن عمر. طبیب و ادیب و نابینا بود. در انطاکیه متولد شد و پس از مسافرتهای طولانی در سال 1008 هَ . ق . در مکه درگذشت . او راست : تذکرة اولی الالباب . الجامع للعجب العجاب . تزیین الاسواق . الفیةفی الطب . النزهة المبهجة
فخرالدینلغتنامه دهخدافخرالدین . [ ف َ رُدْ دی ] (اِخ ) نورستانی . وی تحصیل علوم ظاهری کرده و همیشه درخاطر میداشته است که بعد از تحصیل علوم به سلوک راه خدای تعالی اشتغال کند. وقتی در یکی از مدارس مصر خانه ای داشته و در آنجا به مطالعه مشغول بوده است . برای تشحیذ خاطر از خانه ٔ خود بیرون آمده ، داعی
حارثیلغتنامه دهخداحارثی . [ رِ] (اِخ ) علاءالدین شیخ الاسلام . نعمان ثانی و کان معانی و منبع علوم شریعت و مطلع خورشید حقیقت و آفتاب فلک فضل و بزرگواری و آسمان مجد و نیکوکاری و معمار دیار علم و معیار دینار حلم ، اگر چه بکمال بزرگی مشهوربود فاما از قصد فلک غدار رنجور بود. مدتی مدید در خوارزم شهر
کاتبلغتنامه دهخداکاتب . [ ت ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از کتابت . نویسنده . (برهان ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دبیر. (مهذب الاسماء) (آنندراج ). منشی نثر. (آنندراج ). منشی . مترسل . آنکه مطالب خویش فصیح و بلیغ نویسد. ج ، کاتبین ، کاتبون ، کُتّاب ، کَتَبَه : او کاتب ابن الکات