تشرفلغتنامه دهخداتشرف . [ ت َ ش َرْ رُ ] (ع مص ) شرف جستن . (زوزنی ). بزرگ پنداشتن و بزرگ منش گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || دارای شرف شدن خانه . || شرف یافتن کسی از غیر خود. (از اقرب الموارد). || شرف دانستن ، یقال : تشرف بکذا؛ ای عده شرفاً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء
تسرفلغتنامه دهخداتسرف . [ ت َ س َرْ رُ ] (ع مص ) مکیدن و خوردن (کشف اللغات ) (آنندراج ). اگر درست باشد قلب ترشف است . و یا تصحیف آن .
تصریفلغتنامه دهخداتصریف . [ ت َ ] (ع مص ) گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (معجم اللغة) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). برگردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دگرگون ساختن و تشدید برای مبالغه است . (از اقرب الموارد). || تصرف دادن کسی را در کار. (منتهی الارب ) (از اق
ابوعبیدةلغتنامه دهخداابوعبیدة. [ اَ ع ُ ب َ دَ ] (اِخ ) عبدالقیوم . صحابی است و پیش از تشرف بخدمت رسول نام وی قیوم بود و آن حضرت نام او به عبدالقیوم بگردانید.
خدمت رسیدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بهحضور رسیدن، مشرف شدن، شرفیاب شدن، تشرف حاصل کردن ۲. تنبیه کردن، ادب کردن، گوشمالی دادن، مجازات کردن ۳. تلافی کردن، جبران کردن
متشرفلغتنامه دهخدامتشرف . [ م ُ ت َ ش َرْ رِ ] (ع ص ) بزرگ و بزرگ منش . (آنندراج ). تعظیم شده و توقیرشده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || متکبر و مغرور. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || گشاده دست و خوبروی . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تشرف شود.
مستشرفلغتنامه دهخدامستشرف . [ م ُ ت َ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استشراف . رجوع به استشراف شود. || مرتفع. گرانبها. قیمتی : کاله ٔ معیوب و قلب کیسه برکاله ٔ پر سود و مستشرف چو در.مولوی (مثنوی ).
مستشرفلغتنامه دهخدامستشرف . [ م ُ ت َ رِ ](ع ص ) نعت فاعلی از استشراف . ستم کننده در حق کسی . || چشم بردارنده برای نگریستن در چیزی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || مرتفع. (اقرب الموارد). افراشته و راست و بلند. (ناظم الاطباء).