تصدیعلغتنامه دهخداتصدیع.[ ت َ ] (ع مص ) پراکنده کردن . (زوزنی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). جداجدا کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || شکافتن . (زوزنی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (از اقرب الموارد). || دردسر رسانیدن . (زوزنی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (منتهی الار
تصدیعفرهنگ مترادف و متضاد۱. اذیت، تزاحم، دردسر، زحمت، صداع، مزاحمت ۲. درد سر دادن، باعثزحمت شدن، مزاحم شدن، مصدع شدن
تسدیحلغتنامه دهخداتسدیح . [ ت َ ] (ع مص ) کشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسدیةلغتنامه دهخداتسدیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) پود در دادن چیزی را. (زوزنی ). بافتن جامه را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || نیکویی نمودن به سوی کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (ازاقرب الموارد) (از المنجد). || گرفتن معر
تصدئةلغتنامه دهخداتصدئة. [ ت َ دِ ءَ ] (ع مص ) زنگ زدودن زن آیینه را تا بدان چشم را بسرمه کشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زنگ زدودن آینه را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
تصدعلغتنامه دهخداتصدع . [ ت َ ص َدْ دُ ] (ع مص ) پراکنده شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). متفرق و پریشان گشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گریخته غایب شدن در زمین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شکافته شدن و پاره پاره شدن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی
تصدیةلغتنامه دهخداتصدیة. [ ت َص ْ ی َ ] (ع مص ) (از «ص دی ») دست بر هم زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). دست بر دست زدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (از «ص د د») پیش آمدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب ا
تصدیعدهلغتنامه دهخداتصدیعده . [ ت َ دِ ] (نف مرکب ) رنج و محنت رساننده . دلازار و زحمت دهنده . (ناظم الاطباء).
تصدیعهلغتنامه دهخداتصدیعه . [ ت َ ع َ / ع ِ ] (از ع ، اِ) مأخوذ از تازی تصدیع. رجوع به تصدیع شود. (ناظم الاطباء). زیادت «ها» در آخر این لفظ غلط است و صحیح تصدیع است بدون «ها». (بهار عجم از غیاث اللغات و آنندراج ). فقیر مؤلف گوید که اگر در آخر لفظ تصدیعه تای ف
تصدیع دادنلغتنامه دهخداتصدیع دادن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) دردسر دادن : دادمش تصدیع نثر و میدهم ابرام نظم دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این .خاقانی .
تصدیع دادنلغتنامه دهخداتصدیع دادن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) دردسر دادن : دادمش تصدیع نثر و میدهم ابرام نظم دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این .خاقانی .
تصدیعدهلغتنامه دهخداتصدیعده . [ ت َ دِ ] (نف مرکب ) رنج و محنت رساننده . دلازار و زحمت دهنده . (ناظم الاطباء).
تصدیعهلغتنامه دهخداتصدیعه . [ ت َ ع َ / ع ِ ] (از ع ، اِ) مأخوذ از تازی تصدیع. رجوع به تصدیع شود. (ناظم الاطباء). زیادت «ها» در آخر این لفظ غلط است و صحیح تصدیع است بدون «ها». (بهار عجم از غیاث اللغات و آنندراج ). فقیر مؤلف گوید که اگر در آخر لفظ تصدیعه تای ف