تعففلغتنامه دهخداتعفف . [ ت َ ع َف ْ ف ُ ] (ع مص ) عفت نمودن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). پارسایی نمودن . (دهار). بتکلف پارسائی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : للفقراء الذین احصروا فی سبیل اﷲ ل
تحفیفلغتنامه دهخداتحفیف . [ ت َ ] (ع مص ) طواف کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). گرداگرد چیزی یا کسی برآمدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || پوشیدن چیزی را به جامه و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بافتن پارچه را با حَف ّ. (اقرب الموارد)
تعفیفلغتنامه دهخداتعفیف . [ ت َ ] (ع مص ) خورانیدن کسی را بقیه ٔ شیر که در پستان مانده .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعفف شود.
تعاففلغتنامه دهخداتعافف . [ ت َ ف ُ ] (ع مص )دوا کردن بیمار: تعاف یا مریض ؛ یعنی دوا بکن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دوشیدن ناقه را بعد اول . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تعاف ناقتک ؛ یعنی بدوش ناقه ٔ خود را بعد دوشیدن اول . (منتهی الارب
پرهیزکاری کردنلغتنامه دهخداپرهیزکاری کردن . [ پ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پارسائی کردن . پارسا گردیدن . تورع . تعفف . استعفاف . نساکة.
تعفیفلغتنامه دهخداتعفیف . [ ت َ ] (ع مص ) خورانیدن کسی را بقیه ٔ شیر که در پستان مانده .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعفف شود.
خویشتن نگاه داشتنلغتنامه دهخداخویشتن نگاه داشتن . [ خوی / خی ت َ ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) تعفف . عفاف ورزیدن . پرهیزگاری کردن . پرهیزکردن . || خود را بر کنار داشتن . احتراز. احتراس . صیانت . (لغت ابوالفضل بیهقی ).
خودداری کردنلغتنامه دهخداخودداری کردن . [ خوَدْ / خُدْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کف ّ نفس کردن . || تحفظ. احتراس . حفظ کردن . || امساک کردن . || احتماء. || تعفف . ورع ورزیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).- خودداری کردن از ؛ شکیبیدن از. (یادداشت بخط مؤ
متعففلغتنامه دهخدامتعفف . [ م ُ ت َ ع َف ْ ف ِ ] (ع ص ) متقی و پارسا. (آنندراج ) (غیاث ). پارساو پاکدامن پرهیزگار و کسی که سعی میکند خود را پا»دامن بنماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : دهقانی بود متدین و مصلح متعفف و مفلح . (سندبادنامه ص <span cl
متعففلغتنامه دهخدامتعفف . [ م ُ ت َ ع َف ْ ف ِ ] (ع ص ) متقی و پارسا. (آنندراج ) (غیاث ). پارساو پاکدامن پرهیزگار و کسی که سعی میکند خود را پا»دامن بنماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : دهقانی بود متدین و مصلح متعفف و مفلح . (سندبادنامه ص <span cl